گاهی وقت ها غم که می آید کنج دلت جا خوش می کند ... دلت که میگیرد ... بغض که می کنی ... از زمین و زمان شاکی می شوی ...زندگی به چشمت سیاه می شود... اینجور وقت ها صدایت می کند . می خواهد غم هایت را با او قسمت کنی ، اما تو محکم گوشت را گرفته ای تا صدای هیچ کس را نشنوی ...
گاهی وقت ها خوشمان می آید به غصه عادت کنیم ... اصلاً فکر می کنیم زندگیمان بدون غم یک چیزی کم دارد ... فکر می کنیم همه ی آن ها که از شاد بودن و لذت بردن می گویند ، حرف مفت می زنند ... به گمان خودمان ،طرف از آن مرفه های بی درد است که تا به حال نه داغ دیده ، نه غم توی دلش نشسته ...
خیلی وقت ها فکر می کنیم هیچ کس حرفمان را نمی فهمد . غممان توی غم ها از همه سر است ... خدا بیامرزد کسی را که گفت :هر دری را باز کنی ، دودی بیرون می آید ...
خیلی وقت ها زیبایی هایی زندگی را نمی بینیم . غریبه که نیستی ، خدا را نمی بینیم . و الّا از همه ی داده هایش لذت می بردیم . حتی اگر غم باشد ...مگر نه این که زیباست و جز زیبایی نمی دهد؟ ...
شما را نمی دانم ، ولی من از امروز می خواهم جای هوا، خدا تنفس کنم ... جای غصه ، خدا را بنشانم توی دلم ... اصلاً می خواهم با غم هایش شادی کنم ... اصلاً تر می خواهم برای یک روز هم که شده به خدا ایمان بیاورم ...