سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
فروردین 87 - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
فروردین 87 - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240095
بازدید امروز : 7
 RSS 

 

 

گاهی وقت ها غم که می آید کنج دلت جا خوش می کند ...  دلت که میگیرد ... بغض که می کنی ... از زمین و زمان شاکی می شوی ...زندگی به چشمت سیاه می شود... اینجور وقت ها صدایت می کند . می خواهد غم هایت را با او قسمت کنی ، اما تو محکم گوشت را گرفته ای تا صدای هیچ کس را نشنوی ...

گاهی وقت ها خوشمان می آید به غصه عادت کنیم ... اصلاً فکر می کنیم زندگیمان بدون غم یک چیزی کم دارد ... فکر می کنیم همه ی آن ها که از شاد بودن و لذت بردن می گویند ، حرف مفت می زنند ... به گمان خودمان ،طرف از آن مرفه های بی درد است که تا به حال نه داغ دیده ، نه غم توی دلش نشسته ...

خیلی وقت ها فکر می کنیم هیچ کس حرفمان را نمی فهمد . غممان توی غم ها از همه سر است ... خدا بیامرزد کسی را که گفت :هر دری را باز کنی ، دودی بیرون می آید ...

خیلی وقت ها زیبایی هایی زندگی را نمی بینیم . غریبه که نیستی ، خدا را نمی بینیم . و الّا از همه ی داده هایش لذت می بردیم . حتی اگر غم باشد ...مگر نه این که زیباست و جز زیبایی نمی دهد؟ ...

شما را نمی دانم ، ولی من از امروز می خواهم جای هوا، خدا تنفس کنم ... جای غصه ، خدا را بنشانم توی دلم ... اصلاً می خواهم با غم هایش شادی کنم ... اصلاً تر می خواهم برای یک روز هم که شده به خدا ایمان بیاورم ...

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 12:39 عصر روز شنبه 87 فروردین 31


 

 

نمی دانم چه دارد توی چشم هایش که هر وقت می خواهم ازش بپرسم مانعم می شود ... این بار اما بی اعتنا به حرف چشم هایش می روم می نشینم روبرویش و به خودم می گویم تا همه ی سوال هایم را نپرسیدم بلند نمی شوم ...

می گوید هفت سال و نه ماه و سه روز اسیر بوده ... با خودم حساب می کنم هفت سال می شود هشتاد و چهار ماه ... نه ماه هم آن طرف ، روی هم می شود نود و سه ماه ... یعنی دو هزار و هفتصد و نود و سه روز ... یعنی تر شصت و هفت هزار و سی و دو ساعت ... اسیر که باشی ، هر ثانیه قد یک سال طول می کشد ؛ پس به حساب ان ها باید بشود دویست و چهل و یک میلیون و سیصد و پانزده هزار و دویست سال ... بیخود نیست این قدر پیر و شکسته شده ...

می گوید توی فاو اسیر شده ... مجروح بوده ... بعد از شش ماه می برندش اردوگاه ... جای دست بند و پابندش را نشانم می دهد ... می پرسم چرا ؟! ... می گوید می خواستند اعتراف بگیرند ... می پرسم می دانستید و نمی گفتید ؟ ... سرش را تکان می دهد که یعنی بله ... دوباره می پرسم چرا ؟! ... نگاهم می کند و می خندد ... می خندد ، ولی اشک را توی چشم هایش می بینم ، درد را هم ... همین طور خیره می شوم به چشم هایش ... انقدر نگاهش می کنم تا تصویر چشم هایش تار می شود ... حالا دیگر ریزش شرم را روی گونه هایم حس می کنم ...  

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 1:9 عصر روز پنج شنبه 87 فروردین 29


خیلی وقت ها آن قدر توی داشته هایت غرق می شوی که اصلاً نمی بینی شان ... حضورشان را و بودنشان را حس نمی کنی ... از دستشان که بدهی یا ازشان دور که بشوی تازه می فهمی زندگی بدون آن ها چقدر سخت است ... تازه می فهمی چقدر دوستشان داری ... تازه می فهمی چقدر شکر به خدا بدهکاری بابت همه ی دوست داشتنی هایی که به تو داده است ...

دوستانم , عزیز ترین دوست داشتنی هایی هستند که خدا تا به امروز همراهم کرده ... خدا را شکر می کنم به خاظر بودن همه شان ... دوستانی که شاید همیشه به یادشان نبوده ام ؛ اما همیشه دوستشان داشته ام ... و همیشه دوستشان خواهم داشت ... و دلم برای خنده هاشان ، نگاهشان ، شادی ها شان ... دلم برای حضورشان تنگ می شود ...

حالا بهتر می فهمم که شب هایم بدون ستاره های دوستی چقدر تار است و آسمانم بدون کبوترهای محبت ، چه سوت و کور ...

خوشم نمی آید از این عبارت توی نوشته هایم استفاده کنم ، دست کم نوشته هایی که کسانی غیر از خودم هم می خوانندشان ... ولی این بار فرق می کند . اصلاً این بار می خواهم فریاد بزنم ... و به همه شان بگویم :

«دوستتان دارم !»

 

·        نظرات وبلاگم را بستم ، اما به هیچ وجه قصدم توهین به مخاطب نبود (این را بعضی ها گفتند ...)

  • نظرات وبلاگم را بستم ، اما مزاحمتی در کار نبود (این را بعضی دیگر گفتند )
  • نظرات وبلاگم را بستم و فکر نمی کردم ( و نمی کنم) کار نادرستی باشد (این را بعضی دیگر تر گفتند ...)
  • نظرات وبلاگم را بستم ؛ اما ... بگذاریدش به حساب خودخواهی ...
  • بازش می کنم به خاطر همه ی آن هایی که دوستشان دارم ( حالا مثلاً باز یا بسته بودنش خیلی مهم است )

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 11:10 عصر روز یکشنبه 87 فروردین 25


 

 

 

آتش که شعله می کشد ... دود که بلند می شود ... نگاهت تار می شود ... چشمانت می سوزد ...

آتش شعله کشید ...دود بلند شد ... نگاهمان تار شد ... اما جای چشمانمان ، دل هایمان سوخت ....

من می نویسم آتش ... تو بخوان خون

من می نویسم دود ... تو بخوان آه

من می نویسم شهادت ... تو بخوان عشق

آتش ... حسینیه ... رهپویان وصال ... و چه وصال شیرینی بود ، این وداع تلخ ... 

 

 

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 9:57 عصر روز یکشنبه 87 فروردین 25
نظرات شما ()


 

 

 

دارد می رود بیرون ...می گوید : نمی آیی کمی قدم بزنیم ؟ پوسیدیم توی این خانه ...

حوصله ندارم . می گویم : نه ! برو به سلامت ... سلام من را هم به هوای آزاد برسان ...

نمی دانم لبخندش برای چیست ؟... به گمانش دارم شوخی می کنم ؛ ولی اصلاً حال و حوصله ی شوخی ندارم ... خیلی هم جدی گفتم ... نمی دانم چرا این روز ها این قدر زود دلم برای هوای تازه تنگ می شود . دلم می خواهد یک نفس عمیق بکشم و ریه هایم پر بشود از هوای تازه ... اما این روز ها ، نفس که می کشم همه ی وجودم پر از درد می شود ... انگار درد همه ی ادم هایی که توی این هوا نفس کشیده اند ، می آید می نشیند توی دلم ... هوای شهر پر از درد شده ... اصلاً سنگینی هوای شهر به خاطر درد های ادم هاست ... آدم هایی که می آیند و درد هایشان را توی این هوا خالی می کنند و سبک می شوند و می روند ... و من که به امید کمی ، فقط کمی هوای تازه  ، نفس عمیق می کشم ، وجودم پر از درد می شود ...

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 9:0 عصر روز جمعه 87 فروردین 23
نظرات شما ()

   1   2   3      >