روزي مجنون نشسته بود بر ريگ زاري و نام معشوق را با سر انگشت عشق بر خاك مي نوشت ...ليلي...عاقلان گردش جمع آمدند كاي مجنون ..از نوشتن نام ليلي ..به توليلي نمي رسد ...
و خنديدند بر مجنوني مجنون
و مجنون به عاقلي عاقلان خنديد و گفت:
گر ميسر نيست گيرم كام از او
عشق بازي مي كنم با نام او
اين بقيه الله التي تخلوا من العتره الهاديه ....اين معز الاولياء و مذل الاعداء...
طيب الله...قبول باشه... التماس دعا