ازدرون پنجره اتاقم سعي کردم يه نگاه به بيرون بندازم.ولي مگه اون درخت زردآلوي لندهوراجازه ميداد.به زحمت از کنار پنجره آسمون بي کران رو نظاره کردم.يه پرنده روديدم که داره اوج ميگيره،ناگهان درجاشروع به بال زدن کردوبه يکباره به طرف زمين شيرجه زد.انگاراونم شکارش روپيداکرده بود.يکي ميميره تاديگري زنده بمونه واينه قانون جنگل.انگاريه عده به دنياميان تا يه روزشکاربشن.وگرنه وجود شکارچيابي مورده.سعي مي کنم افکارپاره پارم رو يه جوري وصله بزنم.روي صندلي جابجا ميشم وصداي ترق ترق ستون فقراتم رومي شنوم که حکايت داره از ساعتي بي تحرک موندنم.سعي مي کنم به تخيلم پروبال بدم تاازفضاي بسته اتاق خارج بشم.درست مثل کبوتر سينه سرخم.ولي انگارکه شاپرام رو کشيدن.تا سقف اتاق بالاترنمي تونم برم.يه عمرجلوي صورتم ديوارديدم.احساس خفگي بهم دست ميده.چشام سياه تاريکي ميره وفضاي کوچک اتاق که سهم من از تمام دنياست،دورسرم شروع به چرخيدن مي کنه.به يکباره تمام تنم يخ ميزنه.دستام مورمورميکنه.ستون پاهام ديگه طاقت وزن بدنم رو نداره.به ديوار،همدم هميشگيم تکه مي زنم.کم کم همچون ذوالنوني به طرف جلوخم ميشم تا اينکه بالاخره روي زمين ولوميشم.نمي دونم چندوقته دراين حالت روي کف اتاق بي حال افتادم.ولي چيزي که هست هواديگه تاريک شده وصورفلکي که هيچ وقت اسامي شون روياد نگرفتم،از لابه لاي برگ هاي درخت توي حياط خودنمايي مي کنن.