گفت با زنجير در زندان شبي ديوانه اي
عاقلان پيداست کز ديوانگان ترسيده اند
من بدين زنجير ارزيدم که بستندم به پاي
کاش مي پرسيد کس، کايشان به چند ارزيده اند
دوش سنگي چند پنهان کردم اندر آستين
اي عجب آن سنگ ها را هم ز من دزديده اند
سنگ مي دزدند از ديوانه با اين عقل و راي
مبحث فهميدني ها را چنين فهميده اند
عاقلان با اين کياست عقل دور انديش را
در ترازوي چو من ديوانه اي سنجيده اند
از براي ديدن من بارها گشتند جمع
عاقلند آري چو من ديوانه کمتر ديده اند
جمله را ديوانه ناميدم چو بگشودند در
گر بد است ايشان بدين نامم چرا ناميده اند
کرده اند از بيهشي بر خواندن من خنده ها
خويشتن را ديده و بر خويشتن خنديده اند
آب صاف از جوي نوشيدم مرا خواندند پست
گرچه خود خون يتيم و پيرزن نوشيده اند
خالي از عقلند سرهايي که سنگ ما شکست
اين گناه از سنگ بود از من چرا رنجيده اند
گو که از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غير از اين زنجير گر چيزي به من بخشيده اند
ادامه در كامنت بعد...