سنگ در دامن نهندم تا دراندازم به خلق
ريسمان خويش را با دست من تابيده اند
هيچ پرسش را نخواهم گفت زين ساعت جواب
زانکه از من خيره و بيهوده بس پرسده اند
چوبدستي را نهفتم دوش زير بوريا
از سحر تا شامگاهان از پي اش گرديده اند
ما نمي پوشيم عيب خويش اما ديگران
عيب ها دارند و از ما جمله را پوشيده اند
ننگها ديديم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را زان سبب پيچيده اند
ما سبکساريم از لغزيدن ِ ما چاره نيست
عاقلان با اين گران سنگي چرا لغزيد ه اند ؟
پروين اعتصامي