خوشمان می آید ... و یا شاید عادت کرده ایم ... فراموشی را می گویم ... زندگی قصه ی عجیبی دارد عزیز ! امروز اینجایی . کنار من . با هم می خندیم. با هم گریه می کنیم . شادی هامان برای هم است . غم هامان هم ...و من یادم می رود که امروز را باید دریابم ... و من یادم می رود که فردا ممکن است نباشی ... و من یادم می رود قصه ی همیشگی زندگی را ... و من یادم می رود که همه ی روزهای خوب یک روز تمام می شوند ... و من یادم می رود ... و تا چشم باز می کنم باید نگاهم به قاب عکست بیفتد . همان قاب گوشه ی اتاقم را می گویم . همان که یک نوار مشکی گوشه اش را نقاشی کرده ... و من یادم می آید همه ی چیزهایی را که یک روز یادم رفته بود ... و من یادم می آید که دیروز بودی ، امروز نیستی ... امروز هستم ، فردا دیگر نخواهم بود ... زندگی قصه ی غریبی دارد عزیز !
نویسنده : م . روستائی » ساعت
7:0 عصر روز جمعه 86 بهمن 19