خیلی وقت ها دلت می خواهد سکوت کنی ؛ یعنی اگر سکوت کنی رسالتت را بهتر انجام داده ای ؛همان رسالتی را می گویم که این خاک روی دوشت می گذارد ... شاید هم روی قلمت ...راستش را که بخواهی گاهی وقت ها راهی بجز سکوت نداری . الآن هم یکی از همان «گاهی وقت ها » است ... همان «گاهی وقت ها»یی که خیلی وقت ها مرا می ترساند ... وقتی چیزی ندیده ای ... و نشنیده ای ... و حس نکرده ای ...و نفهمیده ای جز عشق ، چه می توانی بگویی ؟!! ... عشق را فقط آن هایی می فهمند که عاقل آمدند و دیوانه بر گشتند ... مجنون شدند اینجا ... این خاک ، عجیب معجزه می کند عزیز ... بار ها گفته ام . بگذار یک بار دیگر بگویم که من مرد حرف زدن از عشق نیستم ...
امّا ...
امّا اگر حرفی هم برای گفتن باشد ، دلم می خواهد از خاک باشد ... همین خاکی که آسمانی ات می کند ... که مجنونت می کند ... که شیدا می شوی اینجا ... که دلت را می کشد لای خودش ...به اینجاکه می رسی دلت «دلش» می خواهد بازی در بیاورد ... دلش می خواهد خودش را لای این خاک ها پنهان کند .می خواهد عشق بازی کند با این خاک ... اگر دیده ای می دانی و اگر ندیده ای نمی فهمی جاذبه ی این خاک را ... عجیب جاذبه دارد اینجا ... این قدر که نمی توانی کفش هایت را در نیاوری و عرض ادب نکنی ... نمی توانی خودت را روی خاک رها نکنی ... گوشت و پوست و خون شهدا لای همین خاک ها با دلت بازی می کند ... اینجا مشتت را که توی خاک می کنی ، عشق برمی داری از زمین ... همین است که مدام چادر خاکی ات را بو می کنی ... همین است که به اصرار چادرت را خاکی می کنی ... همین است که دلت می گیرد وقتی خاک روی چادرت نمی نشیند ... همین است که ... که ... بار گفتن باقی «که» ها را می گذارم روی دوش همین سه نقطه ها ...
راستی ! حواسم به دلت بود که همراهم کرده بودی ... دلت را می فرستم لای همین خاک ها ... دروغ نگفته باشم ... دلت را می فرستم بهشت ...
* دو هفته ای را باید بدون این چیزی که بهش می گویند کامپیوتر و بهش می گوییم رایانه سر کنم ... خیلی نمی شناسند اینجا را ... این را برای اویی نوشتم که شاید بشناسد ... که اگرآمد و نبود ... که اگر آمد و نشنید ... که اگر آمد و ندید ... حلال کند ...
**ما اگرمکتوب ننویسیم عیب ما مکن / در میان جمع مشتاقان قلم نامحرم است ... ازکافی نت به روز کردم . دیگه این کارو نمی کنم ...
*** ...