«سوخته» می خواندم . یک قسمتی اش بدجوری دلم را سوزاند :«راه آسمان برای پیمودن است ... اگر نشدنی بود چرا عده ای شدند و من نشوم ؟ ... اگر نچشیدنی بود چرا عده ای چشیدند و من نچشم ؟... اگر ندیدنی بود چرا عده ای دیدند و من نبینم ؟... و اگر نرسیدنی بود چرا عده ای رسیدند و من نرسم ؟»!! به خودم نگاه می کنم ... به این غل و زنجیرهایی که پیچک وار دور خودم پیچیده ام و آسمان نگاهم را تاریک کرده ام ... به این قفسی که برای خودم ساخته ام از آرزوهای دراز ...به خودم فکر می کنم که نه پری برای پرواز گذاشته ام و نه دلی برای عاشق شدن ... به خودم که اسیر کلمات شده ام و میان بودن و نبودن و لای ماندن و رفتن گیر کرده ام ... به خودم که خودم را فراموش کرده ام و به هر «تو»یی که می رسم سراغ «من» را می گیرم ... به خودم فکر می کنم ککه مسحور بازی این روزگار شده ام و مات شطرنج این زندگی ... چه ترکیبات تکراری و نازیبایی !!! بس است دیگر ... تو را برای خدا بیا و برای یک بار هم که شده بی خیال چیدن این کلمه ها شو و دلت برای خودت بسوزد ... دلت برای دیوار های بلند دلت بسوزد ... برای امتداد نگاهی که به «هیچ» می رسد بسوزد ... برای آسمان چوبی دلت بسوزد ... دلت برای کویر تشنه ی دلت آب بشود ... دلت آتش بگیرد از این رقص زمستانی دلت ... آتش بگیرد از این نشدن ها ... نچشیدن ها ... ندیدن ها ... و نرسیدن ها .... «جوانمرد » می گفت :«راهی که به بهشت می رود نزدیک است . من به آن راه دور دست می روم . راهی که تنها به خدا می رسد » ... بیا و جوانمرد باش ای دل ... خودت اسیر زمین شده ای و الا ... راه آسمان برای پیمودن است ...