می گفت: خوش به حالت ! ... چقدر راحت دل می کنی ...
چیزی نگفتم به او ؛ اما به تو گفتم . یادت هست ؟!...
یادت هست گفتم عادت نکرده ام دل ببندم ؟... عادت نکرده ام دلتنگ شوم ... عادت نکرده ام بیتاب باشم برای دیدار کسی ...
و تو چه ساده رو به من گفتی : این قدر مغروری که دلت هم به تو دروغ می گوید ...
راست گفتی ؛ اما ...
حالا کجایی که ببینی عادتم را شکسته ام ...
کجایی که ببینی دلم برایت بی قراری می کند ... بهانه ات را می گیرد ...
کجایی ببینی غم که توی صدایت می نشیند ، دلم آتش می گیرد ... بغض می کنم ...
کجایی که ببینی شکستم غرورم را ...
چه تلخی شیرینی دارد دلتنگی ...
نویسنده : م . روستائی » ساعت
2:24 عصر روز دوشنبه 87 فروردین 19