احساس سوختن به تماشا نمی شود آتش بگیر تا که بدانی چه می شود ...
این را از بان تو نوشتم . آخر خودت هیچ قت نمی گویی ، شاید می ترسی دلمان بشکند ... امّا من این را خوب می فهمم ، « نفهمیدن» را می گویم ... می دانم آتش گرفته ای . گرمایش را توی دلم احساس می کنم ... اما نمی فهممت ... آخر بعضی چیز ها را تا تجربه نکنی ، نمی توانی درک کنی . من چه می دانم آتش گرفتن یعنی چه ؟! ...من چه می دانم سوختن یعنی چه ؟! ... من چه می دانم جاماندن یعنی چه ؟! ...
قصه ی ققنوس را که می دانی ... تو هم هزار بار اگر آتش بگیری ... اگر بسوزی ... اگر خاکستر شوی ... از نو زنده می شوی ... از نو می آیی می نشینی توی چشمانمان ... از نو می شوی فرشته ی دل همه ی آن هایی که دوستت دارند ...
می دانی؟ تو مرا یاد سفر می اندازی ... آدم ها همیشه می روند دنبال دلشان ... تو هم باید بروی ... حالا که دلت توی آغوش خدا آرام گرفته ، باید بروی ... حالا که دلت صدایت می کند ، باید بروی ... باید آتش بگیری ... بسوزی ... و بعد هم پر بکشی و بروی ...
برو مسافر ! هر بار که سرفه می کنی ، شعله ور تر می شوی ...می دانم بی تاب رفتنی . رفتنت خیلی دور نیست ...فقط قول بده به دلت که رسیدی ، سلام من را هم به خدا برسانی ... سلام برسانی و بگویی کسی اینجا ، هر روز نگاهش به انتهای آسمان است ... دلش را بیاور پیش خودت ...