دارد می رود بیرون ...می گوید : نمی آیی کمی قدم بزنیم ؟ پوسیدیم توی این خانه ...
حوصله ندارم . می گویم : نه ! برو به سلامت ... سلام من را هم به هوای آزاد برسان ...
نمی دانم لبخندش برای چیست ؟... به گمانش دارم شوخی می کنم ؛ ولی اصلاً حال و حوصله ی شوخی ندارم ... خیلی هم جدی گفتم ... نمی دانم چرا این روز ها این قدر زود دلم برای هوای تازه تنگ می شود . دلم می خواهد یک نفس عمیق بکشم و ریه هایم پر بشود از هوای تازه ... اما این روز ها ، نفس که می کشم همه ی وجودم پر از درد می شود ... انگار درد همه ی ادم هایی که توی این هوا نفس کشیده اند ، می آید می نشیند توی دلم ... هوای شهر پر از درد شده ... اصلاً سنگینی هوای شهر به خاطر درد های ادم هاست ... آدم هایی که می آیند و درد هایشان را توی این هوا خالی می کنند و سبک می شوند و می روند ... و من که به امید کمی ، فقط کمی هوای تازه ، نفس عمیق می کشم ، وجودم پر از درد می شود ...