نمی دانم چه دارد توی چشم هایش که هر وقت می خواهم ازش بپرسم مانعم می شود ... این بار اما بی اعتنا به حرف چشم هایش می روم می نشینم روبرویش و به خودم می گویم تا همه ی سوال هایم را نپرسیدم بلند نمی شوم ...
می گوید هفت سال و نه ماه و سه روز اسیر بوده ... با خودم حساب می کنم هفت سال می شود هشتاد و چهار ماه ... نه ماه هم آن طرف ، روی هم می شود نود و سه ماه ... یعنی دو هزار و هفتصد و نود و سه روز ... یعنی تر شصت و هفت هزار و سی و دو ساعت ... اسیر که باشی ، هر ثانیه قد یک سال طول می کشد ؛ پس به حساب ان ها باید بشود دویست و چهل و یک میلیون و سیصد و پانزده هزار و دویست سال ... بیخود نیست این قدر پیر و شکسته شده ...
می گوید توی فاو اسیر شده ... مجروح بوده ... بعد از شش ماه می برندش اردوگاه ... جای دست بند و پابندش را نشانم می دهد ... می پرسم چرا ؟! ... می گوید می خواستند اعتراف بگیرند ... می پرسم می دانستید و نمی گفتید ؟ ... سرش را تکان می دهد که یعنی بله ... دوباره می پرسم چرا ؟! ... نگاهم می کند و می خندد ... می خندد ، ولی اشک را توی چشم هایش می بینم ، درد را هم ... همین طور خیره می شوم به چشم هایش ... انقدر نگاهش می کنم تا تصویر چشم هایش تار می شود ... حالا دیگر ریزش شرم را روی گونه هایم حس می کنم ...