محمد اصفهانی دارد می خواند :
تنها ماندم ... تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم چون آهی بر لب ها ماندم
راز خود به کس نگفتم مهرت را به دل نهفتم
با یادت شبی که خفتم چون غنچه سحر شکفتم
دل من ز غمت فغان برآرد دل تو ز دلم خبر ندارد
پس از این نخورم فریب چشمت شرر نگهت اگر گذارد
وصلت را زخدا خواهم از تو لطف و صفا خواهم
کز مهرت بنوازی جانم عمر من به غمت شد طی
تو بی من ، من و غم تا کی دردی هست نبود درمانم
نمی دانم چرا بی قرارم می کند ... راستش را که بخواهی این هم از آن نعمت های خوب خداست ... تنهایی را می گویم ... خیلی چیزها را توی تنهایی بهت می دهند ... خیلی حرف ها را توی تنهایی بهت می زنند ... تنها که باشی ، بیش تر حسش می کنی ... آشنایی عجیبی دارد تنهایی ...