دلبرا در این هجوم بی امان درد،دراین وادی حسرت،خاکستری از اتش عشقت مدفون است....به یاد می اوری پیمان نامه ام را که باخون جگر امضایش کردم؟به یاد می اوری تو شمشیر بر سرم نهادی و من سپر از دست انداختم تاازشیرین ضربتت فرهادت شدم وبنای عقلم را ویران کردم...وتوخود رندانه دل از دستم ربودی ومرا به زنجیر اسارتت کشیدی وچه شیرین است اسارت مجنون در آغوش لیلی...اما به یک باره زنجیر اسارت گشودی وسرگردان وادی عقلم کردی ودلم را به چنگال غم سپردی و گفتی بسوز که این سوختن سزای توست...بگذار تا شرح این فراق با نوای بی نوایی باز گویم تاجانم نسوزد از عطش دیدار ...
* این بار او برایم نوشت ...
نویسنده : م . روستائی » ساعت
3:14 صبح روز دوشنبه 87 اردیبهشت 9