عقل اگر داند که دل در بند زلفت چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
دلم دیوانه تر از همیشه هوای جنون دارد ... منطقتان را تاب نمی آورم ... همه ی قرارداد های قلبم را نقض کرده اید ... بی رحمی از این بیش تر ؟! ... اصلاً شما باشید و عقلتان ، من باشم و این چیزی که توی سینه ام می تپد و اسمش را گذاشته اند دل ...
دلم فریاد می خواهد ... فریادی به بلندای هبوط آدم ...سکوتتان ذره ذره ریشه ی وجودم را می خشکاند ... فریادهاتان را در گلو زنجیر کرده اید که چه ؟! ... اسارت از این وحشتناک تر ؟! ... اصلاً شما باشید و حرف هایی که از ترس شنیده شدن سکوت شده اند ، من باشم و فریادهایی که هیچ وقت شنیده نخواهند شد ...
گاهی لازم است هیچ کس حرفت را نفهمد ... گاهی لازم است کسی صدایت را نشنود ... گاهی نیاز داری احساس تنهایی بکنی ... اینجور وقت ها پناهت می شود سجاده ای که عطر یاس می دهد ... اینجور وقت ها مسیر نگاهت می شود آسمان و زمزمه ی قلبت می شود خدا ... اینجور وقت ها ، دیوانه تر از همیشه هوای جنون می کنی ...