تمام شد چمدان را ببند ، باید رفت
تو نه! که عقربه ها گفته اند باید رفت
شکسته ام ، تنم از بغض جاده می سوزد
برای آنکه نگریم ، بخند! باید رفت
.
.
.
* آتش عشق که خاموش شدنی نیست ؛هست ؟! ... می روم ، پی تکه ی گمشده ی دلم شاید ... و برمی گردم ، وقتی خودم را پیدا کنم ...
** من که دیوانه نبودم چه کسی می دانست
که به یک نیم نگاهی به تو دل می بندم
نویسنده : م . روستائی » ساعت
10:39 عصر روز دوشنبه 87 خرداد 6