زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شـــب دوش به بالین من آمد بنشست
ســـر فــرا گوش من آورد به آواز حـــــــزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست؟!
عاشقی را که چنین باده ی شبگیر دهند
کافر عشـــق بود گر نشود باده پرســـت...
باز رسیدم به این جا و باز سکوت... کافر عشق؟!
باز رسیدم به این جا و باز یاد خودم افتادم... کافر عشق؟!
باز رسیدم به این جا و باز یاد هزاران شبی افتادم که سرفراگوشم آوردی، به آواز حزین... و من یا خواب بودم یا چنان غرق اغیار که حتی صدایت را هم نشنیدم... عاشقت نبودم و تو هنوز هر شب سر فراگوش من...
بی معرفت تر از من کجا دیده ای؟ کافرتر از من...
نویسنده : » ساعت
12:9 عصر روز دوشنبه 87 خرداد 20