سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
دوباره پیامبر - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
دوباره پیامبر - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240157
بازدید امروز : 69
 RSS 

مدت هاست که حس و حال کتاب خواندنم هم نیست . اما این روزها تصمیم گرفته ام بخوانم . هر کتابی که دم دستم باشد . از بیکاری که بهتر است ... 

کتاب « دوباره پیامبر » را خواندم . نوشته ی  محمد رضا سنگری ... آغاز کتاب ، ولادت علی اکبر ، پیامبر حسین (ع) است و پایانش ، شهادت عاشقانه ی او ... نمی دانم به بهانه ی نثر شیرین کتاب است یا دل هایی که همیشه ی زندگیشان به کربلای حسین(ع) گره خورده ، کلمه کلمه و سطر سطر کتاب را که می خوانی عشق می بارد در دلت و نوازش اشک ، گونه هایت را بی تاب می کند ...

چند سطری از کتاب را می نویسم برای آن هایی که نخوانده اند و آن هایی که می خواهند بخوانند ... این سطرها روایت لحظه هایی است پیش از بازگشت دوباره ی علی اکبر حسین(ع) به مبدان:

« دو عطش در جانت ریشه زده است و عطش دوم ، لگام اسب می گیرد ، می گرداند و تو ناگهان خود را کنار پدر می یابی ، زخم آجین و عرق کرده و شکفته و خندان ، زیباتر و استوار تر از همیشه ، آمده ای جرعه ای از پدر بنوشی و بازگردی . پدر آغوش می گشاید . هیچ گاه اینگونه گونه ات را نبوسیده است . زانو می زنی تا زانوان پدر را ببوسی . تا خاک پایش را به لب های خشکیده و ترک بسته بسپاری . تا به پایش بیفتی و هر چه عشق ، هر چه عطش ، هر چه شیفتگی تقدیمش کنی و او بازوان ستبرت را می گیرد ، برمی خیزاند . لبخند می زند .می بوسد . می بوید . می خندد و می گرید . تو نیز گریه و خنده ، شوق و اندوه ، سکوت و فریاد ، هستی ات را  لبریز می کند . با شرمی که تا ژرفای روحت ریشه می دواند و گونه هایت تا گوش را گلگون می کند ، می گویی :
یا اَبَه ، العَطَشُ قَد قَتَلنی و ثِقل الحدید قداَجهدنی ، فهل الی شربهِ ماءٍ من سبیل اتقوی بها علی جهاد الاعداء
می گویی عطش ، جان به لبت رسانده است ! می گویی سنگینی سلاح تاب از تو گرفته است . آب می خواهی علی ؟ ادامه ی نبرد تو آب می طلبد ؟ یعنی پدر تشنه نیست؟ یعنی پدر آب دارد و نمی دهد ؟
این را خوب می دانی که تشنگی پدر کم از تو نیست . همه ی تشنگی عالم در جان او خلاصه شده است . در این خشکزار عطش خیز ، در این هروله های مداوم پدر ، در این اشک ریختن و دویدن و شهید بر دوش کشیدن ، در این خطبه خواندن و جنگیدن ، هیچ کس عطش او را ندارد . نه، عطش بهانه است . اگر قرار است عطش را پاسخی باشد ، کودکان از همه تشنه ترند . شیرخوار بی تاب خیمه به قطره آبی آرام می گیرد . عمه، آخرین رمق ها را به زانوان می بخشد تا بر تل صعود کند . تشنگی او مثل برادر است ، به اندازه ی او دویده ، گریسته ، میان خیمه و میدان دوشادوش پدر هروله کرده و خورشید ، خوب تر می داند که در این التهاب و تاب ، چه قدر به آب نیازمند است .
آب بهانه است اکبر ! می خواهی از بابا توان بگیری ، می خواهی کام جان از او لبریز کنی . می خواهی در تمام طول نبرد مزمره کنی طعم کام پدر را . پدر ، گویا ترین پاسخ را می دهد ، با لهجه ی عطش سخن می گوید . کام می گشاید تا زبان بر زبانش بگذاری . سنگینی و خشکی زبان ، تو را می شکند . همه ی تشنگی پدر را می نوشی ، همه ی پدر را به کام و جان می نشانی ، چند گام عقب می نشینی و چند قطره اشک ، گونه ات را تر می کند و صدای لرزان و شانه های لرزانت که : بابا ! تو از من تشنه تری . می گوید : وای فرزندم ! آه عزیز دلم ! میوه ی جان و وجودم ! بازگرد ! که دمی دیگر گواراترین جام را از دست جدت ، پیامبر خواهی گرفت ... »



نویسنده : م . روستائی » ساعت 12:43 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 3