کار هر روزش بود . می نشست و به انتهای جاده چشم می دوخت . مردم روستا می گفتند : از وقتی شوهرش رفته دیوانه شده ... خودش ولی می گفت خواب دیده است که می آید . از همین جاده هم می آید . گاهی وقت ها بچه ها را دور خودش جمع می کرد و برایشان خوابش را تعریف می کرد :« آن درخت را می بینید ؟ ته همین جاده . از همانجا می آید ... برایم گل نرگس می آورد . دو شاخه گل نرگس .یکی برای خودش ، یکی هم برای من ... »
امروز جور دیگری بود . یک شاخه گل نرگس گرفته بود دستش . بی تابی می کرد . می گفت خودش دیشب این گل را به او داده . امروز هم می آید او را با خودش می برد . باز هم بچه ها را جمع کرده بود دورش . انتهای جاده را بهشان نشان می داد :« می بینید ؟ دارد صدایم می کند . خودش است . بالاخره آمد ... » ... آرام آرام می رفت سمت انتهای جاده .
مردم روستا می گفتند : شوهرش که رفت ، دیوانه شد ... یک روز هم خودش رفت و دیگر نیامد ... زن بیچاره دیوانه شده بود ...