سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
...کــــای دریغـــا به وداعش نـرسـیـدیم و بـرفت - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
...کــــای دریغـــا به وداعش نـرسـیـدیم و بـرفت - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :238305
بازدید امروز : 9
 RSS 

همیشه از خواندن شعر لذت می برم . (البته این را بگویم این چیزهایی که به اسم شعر سپید و موج نو و ... به خوردمان می دهند را به عنوان شعر قبول ندارم .) بین همه ی قالب های شعری هم غزل یک جور دیگری به دلم می نشیند . مخصوصاً اگر غزل حافظ باشد ...

گاهی فکر می کنم گفتن بسیاری از ناگفتنی ها فقط از شعر ساخته است و بس ... حس قشنگی دارد . شاید برای تو هم پیش آمده باشد ؛ این که با قافیه های یک شعر زندگی کنی . گاهی توی تکرار ردیف هایش گم بشوی . با هجاهای کوتاه و بلندش ، بالا و پایین بروی . لابه لای تشبیه ها و کنایه ها و استعاره هایش دنبال خودت بگردی ... آرامشی که توی زمزمه کردن شعر هست را با هیچ چیز عوض نمی کنم ...

شما را نمی دانم . من ولی دلم که می گیرد از آدم ها ، خسته که می شوم از دور و برم ، هوای «او» را که می کنم ، به شعر پناه می برم . گفتم که شعر برای من دنیای دیگری است . دنیایی به دور از دود و دم زندگی شهر ، خالی از هیاهوی آدم های تشنه ی سرعت و قدرت و تکنولوژی ...اَه ! بدم می آید از این واژه های نانجیب ... دنیای شعر برای من به پاکی و صداقت دنیای کودکی ام است . دنیای بازی های کودکانه توی کوچه های خاکی ...

درست یا غلط بودنش را نمی دانم . این یکی هم از همان چیزهایی است که بهش می گویند «کارِ دل» ... کار دل را هم که خودت بهتر می دانی ؛ با هیچ منطقی جور در نمی آید الّا خودش ...

قبلاً گفته بودم که به نویسنده ها حسودی ام می شود . حالا می خواهم اعتراف کنم که به شعرا هم حسودی ام می شود . حتی بیش تر از نویسنده ها ( کسی نیاید گیر بدهد جای حسودی بنویسم غبطه ها ... )

این هم یکی از همان ناگفتنی هایی که گفتم فقط از شعر برمی آید گفتنش ... آن هم شعر خواجه ی شیراز ...

شربتی از لب لعلش نـچشیدیـم و بـرفت       روی مـــه پـیـکر او سیـــر نـدیـدیـــــــم و بـرفت

گویی از صحبت مــا نیک به تنگ آمده بود       بــــار بـربـسـت و بـه گردش نرسیدیم و بـرفت

بس که ما فاتحه و حرز یمـــانی خواندیم        وز پی اش سوره ی اخـلاص دمـیـدیم و بـرفت

عشوه دادند که بر مــا گذری خواهد کرد       دیدی آخر که چه سان عشوه خریدیم و برفت ؟

شد چمـان در چمن حسن و لطافت لیکن       در گـلـستــان وصــالش نـچـمـیـدیــم و بــرفت

سر ز فرمــــان خطم گفت مکش تــا نروم       مـــا سر خویش ز خطش نـکـشـیـدیم و بـرفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم       کــــای دریغـــا به وداعش نـرسـیـدیم و بـرفت  

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 10:37 عصر روز دوشنبه 86 اسفند 13