قلب ها که اجاره ای بشوند، زندگی گران می شود ... ما هم عادت کرده ایم قلب هامان را اجاره بدهیم . خیلی هم فرق نمی کند ؛ در قلبمان را باز گذاشته ایم که هر که پیش آمد ،خوش آمد ...امروز یکی ، فردا دیگری ... این قدر گیر کرده ایم توی این بازی که صاحبخانه ی اصلی را یادمان رفته ... اصلاً این بازی این قدر شیرین است که خیل وقت ها نمی فهمیم این حریم حضرت دوست را ... این دل را ... به شیطان اجاره اش می دهیم ...
اما بعضی وقت ها و بعضی جاها دیگر این بازی ها سرش نمی شود ... یعنی می آید می نشیند توی دلت ، درش را هم می بندد و سر درش می نویسد «ورود غیر ممنوع !»
اینجور مواقع یک حس عجیبی داری ... تمام وجودت پر از ارامش می شود ... توی رگ هایت جای خون ، خدا جریان می یابد ...(خوش به حال آن هایی که تمام وجودشان خدایی است و تک تک لحظه هاشان اینچنین )
اینجور وقت هاست که احساس می کنی خدا دارد یک جور خاص تری نگاهت میکند ... اینجور وقت هاست که قلبت مثل پرنده ی کوچکی که توی قفس گیر کرده ،مدام به سینه ات می کوبد ... قلبت تند تر می تپد ...داغ می شوی ... هر لحظه گمان می کنی که الآن است این سینه بشکافد و این دل رو به خدا اوج بگیرد ...اینجور وقت ها یک جور حزن لذت بخش ، یک جور حزن شیرین هم می آید و کنج دلت می نشیند ... شاید بشود اسمش را گذاشت عشق ... یک جور عشق لحظه ای ...
نیمه شب ها که وقت عشقبازی خداست با بنده های مؤمنش ، اگر خودت را آرام توی جمعشان جا کنی ، باریدن عشق روی قلبت را احساس می کنی ...(تجربه اش را نداشتم ، اما شک ندارم که اینطور است )...اصلاً نمازت اگر نماز باشد ، همه اش می شود عشق ... سجاده ات می شود سجاده ی عشق ... تکبیرت می شود تکبیر عشق ... قیامت می شود قیام عشق ... سجده ات می شود سجده ی عشق ...
بعضی جاها هم همین طورند . همین احساس را به آدم می دهند ... حرم امامی اگر راهت بدهند ... زیارت امزاده ای اگر بروی ... خانه ی خدا اگر ...
اینجور جاها عشق قسمت می کنند ... کربلای ایران هم همین طور است ... با راهیان نور اگر همراه شده باشی می فهمی چه می گویم ... شهدا دعوتت می کنند سر سفره شان که عشق است و خدا و عشق ... یک دقیقه قدم زدن روی آن خاک ، می ارزد به تمام دقیقه های عمرت که توی خیابان های شهر قدم زده ای ... همین جاست که حرفش را می فهمی وقتی می گوید :«عشق اینجا اوج پیدا می کند ... قطره اینجا کار دریا می کند ...» همین جاست که وقتی می خوانند «کجایید ای شهیدان خدایی ... » دلت آتش می گیرد ... همین جاست که اگر چند دقیقه ای روی خاک بنشینی ، می آید می نشیند توی دلت ، درش را هم می بندد و سر درش می نویسد «ورود غیر ممنوع!»