می گفت بد اخلاقی ... راست هم می گفت ؛ حوصله ندارم . درست و حسابی جواب حرف هایش را نمی دهم ...
می گفت با بقیه ی دوستانت مهربان تری و شادتر ، به من که می رسی بدخلقی می کنی ... این را هم راست می گفت ... آخر او تنها کسی است که وقتی کنارش هستم می توانم خودم باشم ... خودم با همه ی درد ها و دلتنگی هایم ...با همه ی دغدغه ها و دل مشغولی هایم ... به دیگران که می رسم مجبورم تظاهر کنم ... همه ی دردهایم را توی قلبم زندانی کنم و به زور لبخند بزنم ... خیلی درد دارد ؛ این که برای دوستانت هم نقش بازی کنی ... برای همین همیشه تنهایی را دوست تر داشتم ... حساب او اما از بقیه سواست ... حرف هایم را می فهمد . نمی دانم چه چیزی باعث این نزدیکی شد .دردمشترک شاید ؟! ... دغدغه های مشترک ؟! ... شاید هم هیچ کدام ... نمی دانم ...
جایت سبز ، دیروز با هم رفته بودیم سی و سه پل ... لب آب نشسته بودیم و گذر عمر می دیدیم ... و من مثل همیشه توی حال خودم بودم . ( خیلی صبر دارد که تحملم می کند !!... ) مرد فال فروش از کنارمان رد شد . من ندیدمش ؛ یعنی اصلاً توی این دنیا نبودم ... گفت: می خواستم برایت یک فال بردارم . گفتم شاید خوشت نیاید ... گفتم: کاش برمی داشتی ... بلند شد رفت سراغ مرد فال فروش و یکی از فال هایش را خرید . پاکت را داد دست من ... چه حس خوشی داشت باز کردن پاکت نامه. خیلی وقت بود این حس را فراموش کرده بودم . کاش سال ها طول می کشید ... می دانی ؟ حافظ را خیلی قبول دارم . یک جورهایی به حرف هایش ایمان دارم ... پاکت را که باز می کردم می ترسیدم . از بیتی که تویش بود . از حرفی که هرچه بود قبولش داشتم ... کاغذ را آرام بیرون آوردم :
گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است سلطان جهانم به چنین روز غلام است ...
... و حالا یقین دارم که می آیی ... و من همچنان منتظر آمدنت خواهم بود ...