مثل خوره افتاده اند به جانم ... این فکر های لعنتی را می گویم ؛ با این اضطراب غریبی که نمی دانم از کجا افتاده به دلم ... می ترسم چشمانم را روی هم بگذارم ؛ هجوم این فکر ها دیوانه ام می کنند ...من از پایان این قصه می ترسم ... از کم آوردن می ترسم ... تا همین جا هم اگر ایستاده ام ، خودش خواسته ... حالا اگر نخواهد چه ؟! ... اگر یک لحظه نگاهش را بردارد ، فرومی ریزم از ترس ...
«درب و داغان »...عامیانه ترین عبارت نچسبی که حالم را بیان می کند ...راستش را که بخواهی آمده ام سراغ این واژه ها تا بار دل گرفتگی و خستگی و اضطراب و دیوانگی ام را به دوش بکشند ... چقدر حقیرم که این واژه ها هم توانشان از من بیش تر است ...
راست می گفت سلمان : ...این دل گرفتگی مداوم شاید / تأثیر سایه ی من است / کاین سان گستاخ و سنگوار / بین خدا و دلم ایستاده است ... کاش می توانستم من را بردارم از میان ... می ترسم از پایان این قصه ... از خودم ... از این حضور همیشه زخمی ..