سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
اردیبهشت 87 - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
اردیبهشت 87 - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240123
بازدید امروز : 35
 RSS 

 

 

مثل خوره افتاده اند به جانم ... این فکر های لعنتی را می گویم ؛ با این اضطراب غریبی که نمی دانم از کجا افتاده به دلم ... می ترسم چشمانم را روی هم بگذارم ؛ هجوم این فکر ها دیوانه ام می کنند ...من از پایان این قصه می ترسم ... از کم آوردن می ترسم ... تا همین جا هم اگر ایستاده ام ، خودش خواسته ... حالا اگر نخواهد چه ؟! ... اگر یک لحظه نگاهش را بردارد ، فرومی ریزم از ترس ...

«درب و داغان »...عامیانه ترین عبارت نچسبی که حالم را بیان می کند ...راستش را که بخواهی آمده ام سراغ این واژه ها تا بار دل گرفتگی و خستگی و اضطراب و دیوانگی ام را به دوش بکشند ... چقدر حقیرم که این واژه ها هم توانشان از من بیش تر است ...

راست می گفت سلمان : ...این دل گرفتگی مداوم شاید / تأثیر سایه ی من است / کاین سان گستاخ و سنگوار / بین خدا و دلم ایستاده است ... کاش می توانستم من را بردارم از میان ... می ترسم از پایان این قصه ... از خودم ... از این حضور همیشه زخمی .. 

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 5:46 عصر روز پنج شنبه 87 اردیبهشت 12


 

عقل اگر داند که دل در بند زلفت چون خوش است                    

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما                 

دلم دیوانه تر از همیشه هوای جنون دارد ... منطقتان را تاب نمی آورم ... همه ی قرارداد های قلبم را نقض کرده اید ... بی رحمی از این بیش تر ؟! ... اصلاً شما باشید و عقلتان  ، من باشم و این چیزی که توی سینه ام می تپد و اسمش را گذاشته اند دل ...

دلم فریاد می خواهد ... فریادی به بلندای هبوط آدم ...سکوتتان ذره ذره ریشه ی وجودم را می خشکاند ... فریادهاتان را در گلو زنجیر کرده اید که چه ؟! ... اسارت از این وحشتناک تر ؟! ... اصلاً شما باشید و حرف هایی که از ترس شنیده شدن سکوت شده اند ، من باشم و فریادهایی که هیچ وقت شنیده نخواهند شد ...

گاهی لازم است هیچ کس حرفت را نفهمد ... گاهی لازم است کسی صدایت را نشنود ... گاهی نیاز داری احساس تنهایی بکنی ... اینجور وقت ها پناهت می شود سجاده ای که عطر یاس می دهد ... اینجور وقت ها مسیر نگاهت می شود آسمان و زمزمه ی قلبت می شود خدا ... اینجور وقت ها ، دیوانه تر از همیشه هوای جنون می کنی ...

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 7:9 عصر روز چهارشنبه 87 اردیبهشت 11


احساس قشنگی است این که یک چیز برای خودت باشد . فقط و فقط مال خودت  . چیزی که ردپای نامحرم تویش نباشد . چیزی شبیه دفتر خاطرات ، یا هر چیز دیگری... قدیم تر ها یک دفتر داشتم که تویش شعر می نوشتم. چقدر هم از خواندن چندباره ی آن اشعار لذت می بردم  ... یک روز دفترم را دادم دستش تا برایم شعر بنویسد . یک شعر از شهریار برایم نوشت ... آن وقت ها مفهوم خیلی از شعر ها را نمی فهمیدم ... حالا مدت هاست که دیگر آن دفتر را ندارم .انداختمش دور ... چیزی را که فقط و فقط برای خودم بود انداختم دور ... حسِ قشنگِ داشتنش را انداختم دور .. اما هنوز تکه ای از آن شعر را به خاطر دارم ... و چقدر دوستش دارم این شعر را ...

برو ای تُرک ، که ترک تو ستمگـر کـردم                      حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم

عهد و پیمان تو بـــــا ما و وفـــــا با دگران                    ساده دل من که قسم های تو بــــاور کردم

به خدا کـــــــافر اگر بود به رحم آمده بود                     زان همه ناله که من پیش تو کـــــافر کردم

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیـار                     گشتم آواره و ترک ســر و همســـــر کردم

زیر سر بالش دیباست تو را ، کی دانی ؟                    که من از خار و خس بـــــادیه بستر کردم

شهریــــــــارا به جفا کرد چو خاکم پامال                     آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 11:51 صبح روز سه شنبه 87 اردیبهشت 10


 

 دلبرا در این هجوم بی امان درد،دراین وادی حسرت،خاکستری از اتش عشقت مدفون است....به یاد می اوری پیمان نامه ام را که باخون جگر امضایش کردم؟به یاد می اوری تو شمشیر بر سرم نهادی و من سپر از دست انداختم تاازشیرین ضربتت فرهادت شدم وبنای عقلم را ویران کردم...وتوخود رندانه دل از دستم ربودی ومرا به زنجیر اسارتت کشیدی وچه شیرین است اسارت مجنون در آغوش لیلی...اما به یک باره زنجیر اسارت گشودی وسرگردان وادی عقلم کردی ودلم را به چنگال غم سپردی و گفتی بسوز که این سوختن سزای توست...بگذار تا شرح این فراق با نوای بی نوایی باز گویم تاجانم نسوزد از عطش دیدار ...

 

 * این بار او برایم نوشت ...

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 3:14 صبح روز دوشنبه 87 اردیبهشت 9


 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه ای جان من ! خطا اینجاست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند

فضای سینه ی حافظ هنوز پر صداست

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 10:54 عصر روز شنبه 87 اردیبهشت 7

<      1   2   3      >