راستی راستی یاس بوی مهربانی می دهد ها ... یکی می گفت ارغوانی اش محشر است ... راستش تا به حال یاس بو نکرده بودم ... دیروز آمد و گفت : برایت یاس آوردم ... چه عطر خوشی داشت ... بوی یاس تمام دلم را برداشت ... عطرش توی تمام رگ هایم جاری شد ... جاری شد و من مست شدم ... جاری شد و من دلتنگ شدم ... جاری شد و من بیتاب شدم ... و فاصله ی من تا یادآوری آن اتفاق ، همین مستی بود و دلتنگی و بیتابی ...
راستی یاس پر پر دیده ای ؟! ... یاس کبود ؟! ... یاس سوخته چطور ؟ ... دیده ای پهلوی یاس بشکند ؟ ... من نمی فهمم ... می شود به من بگویی پهلوی شکسته دردش بیش تر است یا دل شکسته ؟ ... من نمی فهمم ... در که آتش بگیرد ، یاس که پر پر بشود ، علی کمرش می شکند . نه؟ ...
مادر ، مقدس است ، عشق هم ... عشق مادر به فرزند که دیگر زبانزد است ... حالا اگر آن مادر ، فاطمه باشد و آن فرزند ، محسن ... آسمان هم قد خم می کند از این داغ ...
دیگر قلمم یاری نمی کند ... بوی یاس می پیچد و چشمانم را تر می کند ... راستی راستی یاس بوی مهربانی می دهد ...
.
.
.
* ...