شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنوی ام یا بخوانی ام
آه که چقدر دلم از بی معرفتی آدم ها می گیرد . نمی دانم این رسم روزگار است یا رسم آدم ها ، که تا یادشان نکنی یادت نمی کنند . خیلی سخت است کسانی که دوستشان داری - صادقانه و از عمق وجودت- ، بی رحمانه - و شاید هم ندانسته - قلبت را تکه تکه کنند. خیلی انتظار بزرگی است این که بخواهی عزیزانت جویای احوالت باشند !!!!!
چند وقتی است از بودن توی جمع عذاب می کشم.اینجور وقت ها بیش تر احساس تنهایی می کنم .سخت تر از اینکه دنیای همه ی ادم های دور و برت با دنیای تو زمین تا اسمان فرق داشته باشد ؟! شاید باید به تنهایی خو کرد . شاید باید او را فهمید ...
خیلی آدمِ اهل ارتباطی نیستم . شمار دوستانم هم شاید بیش تر از انگشتان یک دست نباشد . تا دنیای کسی را نزدیک به دنیای خودم نبینم اجازه نمی دهم پایش را توی دنیایم بگذارد. این که می گویم دوست یعنی دوست صمیمی - یا شاید دوستی که من فکر می کنم صمیمی است - ... این که می گویم دوست یعنی محرم ... یعنی کسی که می توانم دنیایم را با او قسمت کنم ... این که می گویم دوست یعنی ... یعنی دوست دیگر ... دوستی که با او به تنهایی به اندازه ی یک دنیا شادی ...
حالا چه شده که انقدر دلم گرفته نمی دانم . شاید دل من کوچک شده ، شاید هم آن ها بی معـ... ( نمی توانم تمامش کنم ...)
بگذار این چند خط را برای تو بنویسم .برای تو که به جرئت می توانم بگویم اولین کسی بودی که «دوست» را برایم معنا کرد ... برای تو که فکر می کنی این فاصله های لعنتی می توانند فاصله ی دل آدم ها را هم زیاد کنند ...برای تو که شیطنت های شیرینت را دوست دارم ... برای تو که هیچ وقت نخواستی بفهمی آدمی نیستم که برای دل خوش کرن دوستانم بهشان بگویم دوستشان دارم ... نخواستی بفهمی که وقتی می گویم «دوستت دارم » یعنی دوستت دارم ... می شود این یک بار را بفهمی؟؟!!
این چند خط هم برای تو ... مطمئنم هیچ وقت تصورش را هم نمی توانی بکنی که از شنیدن صدایت مثل بچه ها ذوق می کنم ... دلم هوای هیئت کرده ؛ می شود سلامم را به همه ی بچه ها برسانی ؟ ... مطمئنم انقدر خودت را سرگرم کرده ای که خیلی وقت ها یادت می رود یک نفر اینجا دلش لک زده برای یکی از همان یخ در بهشت های مفت!!!!
تو که دلم بدجوری برای شعرهایت تنگ می شود! مخصوصاً وقتی با صدای خودت برایم می خوانی شان . بال در می اورم از شنیدنشان . باورت می شود؟! ... می دانی اعتکاف امسال را از دست دادم . یاد اعتکاف سال قبل که می افتم بیش تر دلم هوای دیدنت را می کند . می دانم که تو -دوست من- شاید اصلاً این نوشته ها را نخوانی ، اما می گویم شاید کسی به گوشت برساند. اعتکاف امسال اگر قسمتت شد من را یادت نرود ها ...
برای تو نمی دانم چه می توانم بنویسم .تو که خیلی زودتر از انچه فکرش را می کردم محرم شدی . یک جورهایی شدی جزئی از وجودم .دلتنگی هایت دلتنگم می کند ، شادی هایت شادم ... لحظه های با تو بودن دلم نمی خواهد تمام شوند . زلالی دوست من ! زلال ...
... و تو ! غریبه ی آشنا ... می شود برای تو سه تا نقطه بگذارم ؟! بار گفتن همه ی حرف هایی که ناگفته بمانند بهتر است روی دوش همین سه تا نقطه ...
حالا دلم از همه تان گرفته ... هیچ وقت فکر نمی کردم بشود کسی با داشتن یک دوست خوب تنها باشد ... و این دنیا پر از چیزهایی است که هیچ وقت فکرش را نمی کنی ... دلم می خواهد تنها باشم . تلفنم را خاموش کنم . مسنجرم را قطع کنم . در اتاقم را ببندم ... و فقط بنویسم ... انقدر بنویسم تا ... تا ... تا رهایی !!!!
نویسنده : م . روستائی » ساعت
2:43 صبح روز دوشنبه 87 تیر 17