من فقط از خودم دورم ، باور کن ! ... و این دوری دیوار بزرگی است بین من و دیگران ... دیگرانی که هر چقدر هم نزدیکم باشندفاصله شان تا من ، قدر تمام بغض هایی است که توی خلوتم شکسته. کم نیست این فاصله ... کم نیست ...
خوب می دانی که توی همه ی این آدم ها فقط تویی که می دانی حال خراب من از گذشته ای است که از دست رفته و زخمش روی دلم مانده ... من از یاداوری گذشته فرار می کنم ، نه از تو ... می خواهم از گذشته دور باشم نه از تو ... می خواهم این عذاب وجدان لعنتی را از خودم دور کنم نه تو را ...
من از تو دور نیستم ، باور کن ! ... هنوز هم گرمای آن روز سرد ! را توی وجودم حس می کنم . فراموش نکرده ام کسی که سختی بالارفتن را برایم آسان کرد تو بودی ... فراموش نمی کنم که چه زیبا نشانم دادی معجزه ی داشتن یک همراه ، یک همسفر ، یک دوست را ... یادت هست قاصدک ها را ... قرار بود هر کدامشان جایی بروند که توی گوششان گفتیم . فکر می کنی رسیدند ؟ یا آن ها هم مثل ما توی راه جا ماندند . کم آوردند و نشستند ؟ ... و نمازی که توی دل آسمان بود . یادم نمی رود . باور کن هیچ کدامشان را نمی توانم فراموش کنم . ولی ایکاش می توانستم ...
قطره قطره اشک های آن روز توی گلستان ، ذره ذره حرارت حرف های آن روز ، تمام خنده ها و گریه ها ، تمام شور و حرارت و عشق !!! هیچ کدامشان را نمی توانم از یاد ببرم ...
... اما حالا شکسته ام . خیلی خسته تر از آن که حتی نگاهم به قله باشد ، چه برسد به حرکتم ... باور کن ناشکری نمی کنم . خدا می داند اگر هنوز هم قطره اشکی هست و حسرتی ، خدا را شاکرم به خاطر بودنش ... اما من دیگر مرد راه نیستم . از اولش هم نبودم ... گوهر پاک بباید که شود قابل فیض / ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود ...
من از تو دور نیستم . باور کن !