بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی
این روز ها عجیب طعم تنهایی را چشیده ام . بهتر بگویم این روزها عجیب توی تنهایی دست و پا می زنم . نبودنت را بهانه کرده ام برای اینکه توی خودم بشکنم ... نبودنت را بهانه کرده ام برای اینکه در اتاقم به روی همه بسته باشد . اصلاً چه فرق می کند باز یا بسته بودن این در وقتی نه کسی هست که بخواهد پا توی خلوتت بگذارد و نه حتی کسی که منتظرش باشی . نمی دانم خوب است یا نه ؛ اما از این خلوت همیشگی خسته ام ... از دیوان حافظ و حرف هایش . حافظی که گاه و بیگاه وقتی بازش می کنم ، دیوانه ام میکند با این بیت : حافظا ! در دل تنگت چو فرود آمد یار / خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه ؟ ... از پرسه زدن های بی هدف توی این خانه ی مجازی خسته ام ... از خواندن چند باره ی گذشته ای که از دست دادمش خسته ام ... و چرا نمی خواهی ببینی این تنهایی و خستگی همه ی توانم را گرفته ؟ ... چرا نمی خواهی ببینی من به بودنِ دوباره ات محتاجم ... چرا نمی خواهی ببینی که با رفتنت ، همه ی شور و شادی و جوانی ام را بردی ؟ ... چرا نمی خواهی ببینی ذره ذره نیست شدنم را ؟ ...
شده ام درست مثل آدم های دیوانه ... شعر می خوانم و آه می کشم ... همه ی زندگیم شده حسرت ؛ اگر بشود اسمش را زندگی گذاشت ... اگر بشود !
می ترسم از حرف زدن ... می ترسم اگر چیزی بگویم نامش را بگذارند عشق ... و بعد بی رحمانه عاشقم بخوانند ... و بعدتر ...
راست گفتی ! نگفتن اصلاً اختیاری نیست ...خدا می داند چقدر دلم می خواهد حرف هایی را که توی گلوی دلم گیر کرده اند ، فریاد بزنم ... خدا می داند چقدر دلم می تپد برای گفتن ... و چقدر بیزارم از نگفتن ...
راست گفت ! شاید گفتن اختیاری باشد اما در نگفتن اختیاری نیست ... نگفتن ، همه اش اجبار است ... مرگ است ...باید این نگفتن ها را نگه دارم برای روزی که شاید بتوان گفت ... و شاید دیگر اسراف نشود ... شاید ...
چقدر بچه می شوم گاهی ...اصلاً همه اش تقصیر توست . انقدر بزرگی برایم که دلم می خواهد بچگی کنم توی نگاهت ... دلم می خواهد چشمانم را ببندم و خودم را گم کنم توی بودنت ... دلم می خواهد انقدر همیشه باشی و انقدر حضورت محکم بنشیند توی دلم که جای همه ی نبودن ها را بگیرد ... گفته بودم که گفتن بعضی حرف ها خیلی سخت است . نه ؟ ... و نگفتنشان هم ... و سخت تر از همه این است که توی برزخ گفتن و نگفتن دست و پا بزنی و یک دلت برای گفتن بتپد و یک دلت برای نگفتن ... این دل هم گاهی بدجوری تردید می کند ها ...
اصلاً دلم می خواهد دلتنگ(ت) باشم خیلی وقت ها ...حتی اگر همه ی عالم و آدم به دلتنگیم خرده بگیرند . من دلم می خواهد همیشه منتظر بودنت باشم . راستش ...
باشد برای نگفتن ... انگار حرف های دلم محکومند به ماندن ... من مطمئنم دلم کپک خواهد زد !!!
مدت هاست که حس و حال کتاب خواندنم هم نیست . اما این روزها تصمیم گرفته ام بخوانم . هر کتابی که دم دستم باشد . از بیکاری که بهتر است ...
کتاب « دوباره پیامبر » را خواندم . نوشته ی محمد رضا سنگری ... آغاز کتاب ، ولادت علی اکبر ، پیامبر حسین (ع) است و پایانش ، شهادت عاشقانه ی او ... نمی دانم به بهانه ی نثر شیرین کتاب است یا دل هایی که همیشه ی زندگیشان به کربلای حسین(ع) گره خورده ، کلمه کلمه و سطر سطر کتاب را که می خوانی عشق می بارد در دلت و نوازش اشک ، گونه هایت را بی تاب می کند ...
چند سطری از کتاب را می نویسم برای آن هایی که نخوانده اند و آن هایی که می خواهند بخوانند ... این سطرها روایت لحظه هایی است پیش از بازگشت دوباره ی علی اکبر حسین(ع) به مبدان:
« دو عطش در جانت ریشه زده است و عطش دوم ، لگام اسب می گیرد ، می گرداند و تو ناگهان خود را کنار پدر می یابی ، زخم آجین و عرق کرده و شکفته و خندان ، زیباتر و استوار تر از همیشه ، آمده ای جرعه ای از پدر بنوشی و بازگردی . پدر آغوش می گشاید . هیچ گاه اینگونه گونه ات را نبوسیده است . زانو می زنی تا زانوان پدر را ببوسی . تا خاک پایش را به لب های خشکیده و ترک بسته بسپاری . تا به پایش بیفتی و هر چه عشق ، هر چه عطش ، هر چه شیفتگی تقدیمش کنی و او بازوان ستبرت را می گیرد ، برمی خیزاند . لبخند می زند .می بوسد . می بوید . می خندد و می گرید . تو نیز گریه و خنده ، شوق و اندوه ، سکوت و فریاد ، هستی ات را لبریز می کند . با شرمی که تا ژرفای روحت ریشه می دواند و گونه هایت تا گوش را گلگون می کند ، می گویی :
یا اَبَه ، العَطَشُ قَد قَتَلنی و ثِقل الحدید قداَجهدنی ، فهل الی شربهِ ماءٍ من سبیل اتقوی بها علی جهاد الاعداء
می گویی عطش ، جان به لبت رسانده است ! می گویی سنگینی سلاح تاب از تو گرفته است . آب می خواهی علی ؟ ادامه ی نبرد تو آب می طلبد ؟ یعنی پدر تشنه نیست؟ یعنی پدر آب دارد و نمی دهد ؟
این را خوب می دانی که تشنگی پدر کم از تو نیست . همه ی تشنگی عالم در جان او خلاصه شده است . در این خشکزار عطش خیز ، در این هروله های مداوم پدر ، در این اشک ریختن و دویدن و شهید بر دوش کشیدن ، در این خطبه خواندن و جنگیدن ، هیچ کس عطش او را ندارد . نه، عطش بهانه است . اگر قرار است عطش را پاسخی باشد ، کودکان از همه تشنه ترند . شیرخوار بی تاب خیمه به قطره آبی آرام می گیرد . عمه، آخرین رمق ها را به زانوان می بخشد تا بر تل صعود کند . تشنگی او مثل برادر است ، به اندازه ی او دویده ، گریسته ، میان خیمه و میدان دوشادوش پدر هروله کرده و خورشید ، خوب تر می داند که در این التهاب و تاب ، چه قدر به آب نیازمند است .
آب بهانه است اکبر ! می خواهی از بابا توان بگیری ، می خواهی کام جان از او لبریز کنی . می خواهی در تمام طول نبرد مزمره کنی طعم کام پدر را . پدر ، گویا ترین پاسخ را می دهد ، با لهجه ی عطش سخن می گوید . کام می گشاید تا زبان بر زبانش بگذاری . سنگینی و خشکی زبان ، تو را می شکند . همه ی تشنگی پدر را می نوشی ، همه ی پدر را به کام و جان می نشانی ، چند گام عقب می نشینی و چند قطره اشک ، گونه ات را تر می کند و صدای لرزان و شانه های لرزانت که : بابا ! تو از من تشنه تری . می گوید : وای فرزندم ! آه عزیز دلم ! میوه ی جان و وجودم ! بازگرد ! که دمی دیگر گواراترین جام را از دست جدت ، پیامبر خواهی گرفت ... »