قنوت چشمانت پیوندی دیرینه دارد با آسمان ...
دعا کن عشق برگردد!
قنوت چشمانت پیوندی دیرینه دارد با آسمان ...
دعا کن عشق برگردد!
گمان مبر که همین جان سپرده ام بی تو
قسم به جان عزیزت که مرده ام بی تو
اگر چه دست خیالم به دامنت نرسد
خوشم که دل به خیالت سپرده ام ، بی تو
چه جای غیر تو ، حتی وجود خود را نیز
کنار یاد تو از یاد برده ام بی تو
این ثانیه های بی تو مرا هم با خود برده اند .عطشِ داشتنِ دوباره ات تمام وجودم را سوزانده است ... حالا کسی که اینجا ایستاده است جسمی است بی «من» ... پوچ ... تو خالی ... و بی تو ... کسی که نمی فهمد نبودنت را و درد نداشتنت را ... التماس چشمانم را دریاب ...
هر چقدر سعی می کنم از نوشتن لذت ببرم نمی شود . دیگر حال و هوایم مثل گذشته نیست که هر وقت اتفاق جدیدی می افتاد یا غمگین و یا شاد می شدم به نوشتن پناه ببرم . حالا نوشتن برایم عذاب آور است ... و من چرا سعی می کنم بنویسم ، نمی دانم ... این روزها بیش تر دلم می خواهد به گذشته فکر کنم . خاطرات تلخ و شیرین گذشته برایم از روزهای نامعلوم آینده خوشایند تر است ...گذشته ای که شروعش با آمدن تو بود ...
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس ، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
همه چیز از همان لحظه ای شروع شد که رفتی . وقتی «او» آمد ... و «من» گرفتار شدم ... و «تو» رفتی ؛ همه چیز خراب شد ... « تو » ، « من » ، « او » ، همه ی ضمیر ها برایم بی رنگ شد . این را از ننوشتن هایم می توانی بفهمی ... دیگر توان نوشتنم نیست . اصلاً از چه و برای که بنویسم وقتی تو نیستی ؟ ... چرا بنویسم وقتی حرف هایم از دل نیست ؟ ...چگونه بنویسم وقتی با همه ی ضمیر ها بیگانه ام ؟!
می خواهم بروم . اما چگونه وقتی رفتنم نه برای توست ... نه او ... و نه حتی برای خودم؟!
بودنم بدون تو ... چقدر نبودن را دوست تر دارم وقتی تو نیستی ...
خسته ، دلشکسته ، شاید هم ... نمی گویم بی نصیب ! ... اصلا همین که طلبیده شدی خودش نصیب بزرگی است . حالا اگر لیاقتت کم بود ،حالا اگر خالص نرفته بودی ، حالا اگر دستانت کوچک بود برای آن همه محبت ، باید خودت را سرزنش کنی ...
اصلاً نمی خواهم ادای ادم های بی بهره را در آورم . نه ! من نصیبم را همان اول گرفتم ... همان ثانیه های اول حرکت قطار ... همان لحظه ای که مبدأ دلم بود و مقصد ، حرم امام عشق(ع) ...
گرم است ... شاید داغ واژه ی بهتری باشد برای گرمی هوای تهران در این ساعت ... و داغ تر وقتی تنهایی ... و باز هم داغ تر می شوم وقتی یاد ساعت آخر سفر می افتم ... ساعت واداع ... حاج آقا اتشمان زد . نه من را ، که همه ی ان هایی که پای حرفش نشسته بودند آتش گرفتند ... تردید ندارم حرف هایش از دل بود که اینگونه به دل نشست و تا اعماق قلبمان نفوذ کرد ... اینگونه آتشمان زد و خاکستر شدیم ... اینت هم که دوباره جان گرفتیم معجزه ی ژاقا بودها ، و گرنع با آن حرف ها ...
این سفر پر از نمشانه بود برای من ... و پر از یقین ... راست می گفت حاج آقا . خیلی ها می آیند و می روند و مشهدی می شوند ، اما رضوی نه ... من هم مثل همان خیلی ها تا رضوی شدن خیلی فاصله دارم ... اگر چه تمام شد این سفر ، اما سفر دیگری اغاز شده اسیت ... این بار هم مبدأ، دل است اما مقصد ، جای دیگری است ... محکم تر از گذشته ...