سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
م . روستائی - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
م . روستائی - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240273
بازدید امروز : 71
 RSS 

تنها...

 

تا اینجا برای خودم نوشته ام ... و او ... از اینجا به بعد هم همین طور خواهد بود ... اما وقتی میبنم دارد کمرنگ می شود ، دلم می گیرد ... حس می کنم نمی خواهد اینجا باشد . لای حرف های من ... حس می کنم اینجا برای بودنش خیلی کوچک است . و یقین دارم که کوچک است ... قبل تر ها اگر قلمم حرکتی می کرد ، گرمایش را توی قلبم احساس می کردم ،گرمایی که همه اش به خاطر او بود ... نه! اصلاً خودِ او بود ... حالا ولی فقط سردی حس می کنم و سکون ... حتی اشک هایی که به خاطر او میهمان چشمانم می شوند ، سردند ... یک زمستان کامل توی وجودم جا خوش کرده ... زمستانی که نمی دانم چقدر طول خواهد کشید ، اما در انتظار بهار خواهم ماند ... منتظر روزی که برگردد و گرمای اشک هایم را برگرداند ...

می گفت چرا نمی نویسی ؟! ... گفتم نمی توانم . همه ی جمله هایم با «کاش» شروع می شوند .این جمله ها را دوست ندارم ... می گفت کاری ندارد که ... جای این که بنویسی « کاش که... » بنویس « شکر که ... » ...

می بینی ؟! من هم نمی نویسم که : کاش بودی ... می نویسم : شکر که روزی بودی ... و من بودنت را حس کردم ... و من با بودنت عشق را مزه کردم ... و من درد نبودنت را چشیدم ... و من فهمیدم چقدر می توانم دوستت داشته باشم ... اما ...

.

.

.

... کاش برگردی ...

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 12:17 عصر روز سه شنبه 87 اردیبهشت 24


 

توی اتوبوس نشسته ام و سرم را گذاشته ام روی پنجره ... نگاهم خیابان ها را قدم می زند و آسمان را آه می کشد ... فکرم امّا لای حرف هایی است که چند روزی  است توی دلم تلنبار شده اند ... قبل تر ها هر وقت احساس می کردم حرفی روی دلم سنگینی می کند ، قلم را می گذاشتم روی کاغذ ؛ حرف هایم آرام توی دستانم جاری می شدند و روی کاغذ نقش می بستند ...امّا نمی دانم چرا این چند روز تا می آیم بنویسم ، حرف هایم گم می شوند ... تمام دلم را زیر و رو می کنم اما خبری ازشان نیست ... حس می کنم حرف هایم قهرند با من !! ... راست می گوید : «دیگر قلم ، زبان دلم نیست ...» ... حالا قلمم را مجبور می کنم که بنویسد ... که حرف بزند ... که ردی از خودش روی این صفحه ی سفید بگذارد ... ردی که هیچ بویی از دلم نبرده ... برای همین است که دیگر به دلم نمی نشیند ... اصلاً قلمی که برای خودش بنویسد را می خواهم چه کار ؟! ... اصلاً تر وقتی نمی تواند زبان دلم باشد ، همان بهتر که نباشد...

اتوبوس می ایستد ... ایستگاه آخر است ... نمی دانم برای من و قلمم و حرف های مانده روی دلم هم این ایستگاه آخر است یا ...

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 9:50 عصر روز جمعه 87 اردیبهشت 20


 

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند


شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند


برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند


من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند


بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند
.

.

«فاضل نظری»



نویسنده : م . روستائی » ساعت 1:35 عصر روز جمعه 87 اردیبهشت 20


 

صدای سنتور را دوست دارم ؛ صدای سنتورش را هم ... هنوز هم نوای سنتور که گوش دلم را می نوازد ، حرکت سریع دستانش می آید جلوی چشمم ... با چه حرارتی می نواخت ! ... یاد گذشته ها بخیر !!!

گاهی دلم برای گذشته ها تنگ می شود . این گذشته ها که می گویم یعنی بالای شش سال قبل ... این شش سال آخررا هیچ دوست ندارم ؛ یادآوری لحظه لحظه اش عذابم می دهد ...همین شش سال هستند که خیلی وقت ها فضای وبلاگم را برای خودم غیرقابل تحمل می کنند . برای او هم شاید ؟!! ...

بگذریم . این بار می خواهم تمام حواسم به قبل از این شش سال باشد ...  توی خاطرات همان گذشته هایی که یادش را بخیر کردم ، او و سنتورش عجیب جا گرفته اند ... یادم هست می نشستم کنارش و خیره می شدم به دستانش وبا حرکاتش جادو می شدم ... یادم هست  صدای سنتورش یک شور غریبی می نشاند توی دلم ... یادم هست همیشه روزهایی که می آمد از شیرین ترین روز های زندگی ام بود ... یادم هست  روز های خوش شنیدن صدای سنتور خیلی طول نکشید ... یادم هست که یادم نبود همیشه تا می آیی به چیزی دل ببندی ، از دستش می دهی ...یادم هست ... نه! ... یادم نیست ... فقط می دانم حالا که صدای سنتور می شنوم ، دلم عجیب هوای گذشته می کند ...  

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 6:19 عصر روز یکشنبه 87 اردیبهشت 15


 

 

مثل خوره افتاده اند به جانم ... این فکر های لعنتی را می گویم ؛ با این اضطراب غریبی که نمی دانم از کجا افتاده به دلم ... می ترسم چشمانم را روی هم بگذارم ؛ هجوم این فکر ها دیوانه ام می کنند ...من از پایان این قصه می ترسم ... از کم آوردن می ترسم ... تا همین جا هم اگر ایستاده ام ، خودش خواسته ... حالا اگر نخواهد چه ؟! ... اگر یک لحظه نگاهش را بردارد ، فرومی ریزم از ترس ...

«درب و داغان »...عامیانه ترین عبارت نچسبی که حالم را بیان می کند ...راستش را که بخواهی آمده ام سراغ این واژه ها تا بار دل گرفتگی و خستگی و اضطراب و دیوانگی ام را به دوش بکشند ... چقدر حقیرم که این واژه ها هم توانشان از من بیش تر است ...

راست می گفت سلمان : ...این دل گرفتگی مداوم شاید / تأثیر سایه ی من است / کاین سان گستاخ و سنگوار / بین خدا و دلم ایستاده است ... کاش می توانستم من را بردارم از میان ... می ترسم از پایان این قصه ... از خودم ... از این حضور همیشه زخمی .. 

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 5:46 عصر روز پنج شنبه 87 اردیبهشت 12

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >