ليلي صفتي بديد و بيرون شد و رفت
فرخنده شبي بود که آن دلبر مست
آمد ز پي غارت دل، تيغ به دست
غارت زدهام ديد و خجل گشت، دمي
با من ز پي رفع خجالت بنشست
تا شمع قلندري بهائي افروخت
از رشتهي زنار دو صد خرقه بسوخت
دي پير مغان گرفت تعليم از او
و امروز، دو صد مسله مفتي آموخت
تا منزل آدمي سراي دنياست
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنين خواهد بود
سالي که نکوست، از بهارش پيداست
حاجي به طواف کعبه اندر تک و پوست
وز سعي و طواف، هرچه کردست نکوست
تقصير وي آن است که آرد دگري
قربان سازد، به جاي خود، در ره دوست
در ميکده دوش، زاهدي ديدم مست
تسبيح به گردن و صراحي در دست
گفتم: ز چه در ميکده جا کردي؟ گفت:
از ميکده هم به سوي حق راهي هست
هر تازه گلي که زيب اين گلزار است
گر بيني، گل و گر بچيني، خار است
از دور نظر کن و مرو پيش که شمع
هر چند که نور مينمايد، نار است
آن کس که بدم گفت، بدي سيرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نيکوست
حال متکلم از کلامش پيداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
علم است برهنه شاخ و تحصيل، بر است
تن، خانهي عنکبوت و دل، بال و پر است
زهر است دهان علم و دستت شکر است
هر پشه که او چشيد، او شير نر است
رفتم ز درت ز جور، بيش از پيشت
از طعن رقيب گبر کافر کيشت
پيش تو سپردم اين دل غمزدهام
کي باشدم آنکه جان سپارم پيشت
پيوسته دلم ز جور خويشان، ريش است
وين جور و جفاي خلق، از حد بيش است
بيگانه به بيگانه، ندارد کاري
خويش است که در پي شکست خويش است
در مزرع طاعتم، گياهي بنماند
دردست بجز ناله و آهي بنماند
تا خرمن عمر بود، در خواب بدم
بيدار کنون شدم که کاهي بنماند
نقد دل خود بهائي آخر سره کرد
در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد
اوراق کتابهاي علم رسمي
از هم بدريد و کاغذ پنجره کرد
آن حرف که از دلت غمي بگشايد
در صحبت دل شکستگان ميبايد
هر شيشه که بشکند، ندارد قيمت
جز شيشهي دل که قيمتش افزايد
عشاق به غير دوست، عاري دارند
از حسرت آرزوي او بيزارند
و آنان که کنند طاعت از بهر بهشت
عشاق نيند، بهر خود در کارند
رندان گاهي ملک جهان ميبازند
گاهي به نگاهي، دل و جان ميبازند
اين طور قمار، نه چند است و نه چون
هر طور برآيد، آنچنان ميبازند
با دل گفتم: به عالم کون و فساد
تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد
دل گفت: تو نزديک به مرگي، چه غم است
بيچاره کسي که اين دم از مادر زاد
اي در طلب علوم، در مدرسه چند؟
تحصيل اصول و حکمت و فلسفه چند؟
هر چيز بجز ذکر خدا وسوسه است
شرمي ز خدا بدار، اين وسوسه چند؟
خوش آن که صلاي جام وحدت در داد
خاطر ز رياضي و طبيعي آزاد
در منطقهي فلک نزد دست خيال
در پاي عناصر، سر فکرت ننهاد
ديدي که بهائي چو غم از سر وا کرد
از مدرسه رفت و دير را مائوا کرد
مجموع کتابهاي علم درسي
از هم بدريد و کاغذ حلوا کرد
او را که دل از عشق مشوش باشد
هر قصه که گويد همه دلکش باشد
تو قصهي عاشقان، همي کم شنوي
بشنو، بشنو که قصهشان خوش باشد
تا نيست نگردي، ره هستت ندهند
اين مرتبه با همت پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن گر ندهي
سر رشتهي روشني به دستت ندهند
فردا که محققان هر فن طلبند
حسن عمل از شيخ و برهمن طلبند
از آنچه درودهاي، جوي نستانند
وز آنچه نکشتهاي، به خرمن طلبند
بر درگه دوست، هر که صادق برود
تا حشر ز خاطرش علائق برود
صد ساله نماز عابد صومعهدار
قربان سر نياز عاشق برود
دل درد و بلاي عشقش افزون خواهد
او ديدهي دل هميشه در خون خواهد
وين طرفه که اين ز آن «بحل» ميطلبد
و آن در پي آنکه عذر او چون خواهد
دل جور تو، اي مهر گسل، ميخواهد
خود را به غم تو متصل ميخواهد
ميخواست دلت که بيدل و دين باشم
باز آي، چنان شدم که دل ميخواهد
لطف ازلي، نيکي هر بد خواهد
هر گمره را روي به مقصد خواهد
گر جرم تو بيعد است، نوميد مشو
لطف بيحد گناه بيعد خواهد
اي آنکه دلم غير جفاي تو نديد
وي از تو حکايت وفا کس نشنيد
قربان سرت شوم، بگو از ره لطف
لعلت، به دلم چه گفت کز من برميد
کاري ز وجود ناقصم نگشايد
گويي که ثبوتم انتفا ميزايد
شايد ز عدم، من به وجودي برسم
زان رو که ز نفي نفي، اثبات آيد
آهنگ حجاز مينمودم من زار
کامد سحري به گوش دل اين گفتار
يارب، به چه روي جانب کعبه رود
گبري که کليسا از او دارد عار
از دام دفينه، خوب جستيم آخر
بر دامن فقر خود نشستيم آخر
مردانه گذشتيم، زآداب و رسوم
اين کنده ز پاي خود شکستيم آخر
گفتم که کنم تحفهات اي لاله عذار
جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار
گفتا که بهائي، اين فضولي بگذار
جان خود ز من است، غير جان تحفه بيار
از نالهي عشاق، نوايي بردار
وز درد و غم دوست، دوايي بردار
از منزل يار، تا تو اي سست قدم
يک گام زياده نيست، پايي بردار
در بزم تو اي شمع، منم زار و اسير
در کشتن من، هيچ نداري تقصير
با غير سخن کني، که از رشک بسوز
سويم نکني نگه، که از غصه بمير
تا بتواني، ز خلق، اي يار عزيز!
دوري کن و در دامن عزلت آويز!