اي عاشق خام، از خدا دوري تو
ما با تو چه کوشيم؟ که معذوري تو
تو طاعت حق کني به اميد بهشت
رو رو! تو نه عاشقي، که مزدوري تو
رويت که ز باده لاله ميرويد از او
وز تاب شراب، ژاله ميرويد از او
دستي که پيالهاي ز دست تو گرفت
گر خاک شود، پياله ميرويد از او
خواهم که عليرغم دل کافر تو
آيينهي اسلام نهم، در بر تو
آنگه ز تجلي رخت، بنمايم
نوري که به طور يافت پيغمبر تو
زاهد نکند گنه، که قهاري تو
ما غرق گناهيم، که غفاري تو
او قهارت خواند و ما غفارت
آيا به کدام نام، خوش داري تو؟
هرچند که در حسن و ملاحت، فردي
از تو بنماند، در دل من دردي
سويت نکنم نگاه، اي شمع اگر
پروانهي من شوي و گردم گردي
اي هست وجود تو،ز يک قطره مني
معلوم نميشود که تو چند مني
تا چند مني ز خود که: کو همچو مني؟
نيکو نبود مني، ز يک قطره مني
تا از ره و رسم عقل، بيرون نشوي
يک ذره از آنچه هستي، افزون نشوي
من عاقلم، ار تو ليلي جان بيني
ديوانهتر از هزار مجنون نشوي
اي دل، که ز مدرسه به دير افتادي
وندر صف اهل زهد غير افتادي
الحمد که کار را رساندي تو به جاي
صد شکر که عاقبت به خيرافتادي
اي دل، قدمي به راه حق ننهادي
شرمت بادا که سخت دور افتادي
صد بار عروس توبه را بستي عقد
نايافته کام از او، طلاقش دادي
اي چرخ که با مردم نادان ياري
هر لحظه بر اهل فضل، غم ميباري
پيوسته ز تو، بر دل من بار غميست
گويا که ز اهل دانشم پنداري
زاهد، به تو تقوي و ريا ارزاني
من دانم و بيديني و بيايماني
تو باش چنين و طعنه ميزن بر من
من کافر و من يهود و من نصراني
اي صاحب مسله! تو بشنو از ما
تحقيق بدان که لامکان است خدا
خواهي که تو را کشف شود اين معني
جان در تن تو، بگو کجا دارد جا
از دست غم تو، اي بت حور لقا
نه پاي ز سر دانم و نه، سر از پا
گفتم دل و دين ببازم، از غم برهم
اين هر دو بباختيم و غم ماند به جا
اي عقل خجل ز جهل و ناداني ما
درهم شده خلقي، ز پريشاني ما
بت در بغل و به سجده پيشاني ما
کافر زده خنده بر مسلماني ما
دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب
سيرش نه بديديم و روان شد به شتاب
گفتم که : دگر کيت بخواهم ديدن؟
گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب
اين راه زيارت است، قدرش درياب
از شدت سرما، رخ از اين راه متاب
شک نيست که با عينک ارباب نظر
برفش پر قو باشد و خارش، سنجاب
شيرين سخني که از لبش جان ميريخت
کفرش ز سر زلف پريشان ميريخت
گر شيخ به کفر زلف او پي بردي
خاک سيهي بر سر ايمان ميريخت
دي پير مغان، آتش صحبت افروخت
ايمان مرا ديد و دلش بر من سوخت
از خرقهي کفر، رقعهواري بگرفت
آورد و بر آستين ايمانم دوخت
دنيا که از او دل اسيران ريش است
پامال غمش، توانگر و درويش است
نيشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ
نوشش، چو نکو نگه کني، هم نيش است
مالي که ز تو کس نستاند، علم است
حرزي که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چيزي که تو را ز غم رهاند، علم است
دنيا که دلت ز حسرت او زار است
سرتاسر او تمام، محنتزار است
بالله که دولتش نيرزد به جوي
تالله که نام بردنش هم عار است
با هر که شدم سخت، به مهر آمد سست
بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست
از آب و هواي دهر، سبحانالله
هر تخم وفا که کاشتم، دشمن رست
آن دل که تواش ديده بدي، خون شد و رفت
و ز ديدهي خون گرفته، بيرون شد و رفت
روزي، به هواي عشق، سيري ميکرد