انسان مجازيند اين نسناسان
پرهيز! ز انسان مجازي، پرهيز!
از سبحهي من، پير مغان رفت ز هوش
وز نالهي من، فتاد در شهر خروش
آن شيخ که خرقه داد و زنار خريد
تکبير ز من گرفت، در ميکده دوش
اي زاهد خود نماي سجاده به دوش
ديگر پي نام و ننگ، بيهوده مکوش
ستاري او چو گشت در عالم فاش
پنهان چه خوري باده؟ برو فاش بنوش
کرديم دلي را که نبد مصباحش
در خانهي عزلت، از پي اصلاحش
و ز «فر من الخلق» بر آن خانه زديم
قفلي که نساخت قفلگر مفتاحش
از ذوق صداي پايت، اي رهزن هوش
وز بهر نظارهي تو اي مايهي نوش
چون منتظران به هر زماني صد بار
جان بر در چشم آيد و دل بر در گوش
از بس که زدم به شيشهي تقوي سنگ
وز بس که به معصيت فرو بردم چنگ
اهل اسلام از مسلماني من
صد ننگ کشيدند ز کفار فرنگ
يک چند، ميان خلق کرديم درنگ
ز ايشان به وفا، نه بوي ديديم نه رنگ
آن به که ز چشم خلق پنهان گرديم
چون آب در آبگينه، آتش در سنگ
در چهره ندارم از مسلماني رنگ
بر من دارد شرف، سگ اهل فرنگ
آن روسيهم که باشد از بودن من
دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ
در مدرسه جز خون جگر، نيست حلال
آسوده دلي، در آن محال است، محال
اين طرفه که تحصيل بدين خون جگر
در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال
عمري است که تير زهر را آماجم
بر تارک افلاس و فلاکت، تاجم
يک شمه ز مفلسي اگر شرح دهم
چندان که خدا غني است، من محتاجم
غمهاي جهان در دل پر غم داريم
وز بحر الم، ديدهي پر نم داريم
پس حوصلهي تمام عالم بايد
ما را که غم تمام عالم داريم
افسوس که عمر خود تباهي کرديم
صد قافلهي گناه، راهي کرديم
در دفتر ما نماند يک نکته سفيد
از بس به شب و روز سياهي کرديم
بي روي تو، خونابه فشاند چشمم
کاري بجز از گريه، نداند چشمم
ميترسم از آنکه حسرت ديدارت
در ديده بماند و نماند چشمم
يکچند، در اين مدرسهها گرديدم
از اهل کمال، نکتهها پرسيدم
يک مسلهاي که بوي عشق آيد از آن
در عمر خود، از مدرسي نشنيدم
ما با مي و مينا، سر تقوي داريم
دنيا طلبيم و ميل عقبي داريم
کي دنيي ودين به يکدگر جمع شوند
اين است که نه دين و نه دنيا داريم
در خانهي کعبه، دل به دست آوردم
دل بردم و گبر و بتپرست آوردم
زنار ز مار سر زلفش بستم
در قبلهي اسلام، شکست آوردم
هر چند که رند کوچه و بازاريم
اي خواجه مپندار که بيمقداريم
سري که به آصف سليمان دادند
داريم، ولي به هرکسي نسپاريم
خو کرده به خلوت، دل غم فرسايم
کوتاه شد از صحبت مردم، پايم
تا تنهايم، هم نفسم ياد کسي است
چون هم نفسم کسي شود، تنهايم
گفتيم: مگر که اولياييم، نهايم
يا صوفي صفهي صفاييم، نهايم
آراسته ظاهريم و باطن، نه چنان
القصه، چنانکه مينماييم، نهايم
امشب بوزيد باد طوفان آيين
چندانکه برفت، گرد عصيان ز جبين
از عالم لامکان، دو صد در نگشود
بر سينهي چرخ، بس که زد گوي زمين
برخيز سحر، ناله و آهي ميکن
استغفاري ز هر گناهي ميکن
تا چند، به عيب ديگران درنگري
يکبار به عيب خود نگاهي ميکن
فصاد، به قصد آنکه بردارد خون
ميخواست که نشتري زند بر مجنون
مجنون بگريست، گفت: زان ميترسم
کايد ز دل خود غم ليلي بيرون
يارب، تو مرا مژدهي وصلي برسان
برهانم از اين نوع و به اصلي برسان
تا چند از اين فصل مکرر ديدن
بيرون ز چهار فصل، فصلي برسان