تنها...
تا اینجا برای خودم نوشته ام ... و او ... از اینجا به بعد هم همین طور خواهد بود ... اما وقتی میبنم دارد کمرنگ می شود ، دلم می گیرد ... حس می کنم نمی خواهد اینجا باشد . لای حرف های من ... حس می کنم اینجا برای بودنش خیلی کوچک است . و یقین دارم که کوچک است ... قبل تر ها اگر قلمم حرکتی می کرد ، گرمایش را توی قلبم احساس می کردم ،گرمایی که همه اش به خاطر او بود ... نه! اصلاً خودِ او بود ... حالا ولی فقط سردی حس می کنم و سکون ... حتی اشک هایی که به خاطر او میهمان چشمانم می شوند ، سردند ... یک زمستان کامل توی وجودم جا خوش کرده ... زمستانی که نمی دانم چقدر طول خواهد کشید ، اما در انتظار بهار خواهم ماند ... منتظر روزی که برگردد و گرمای اشک هایم را برگرداند ...
می گفت چرا نمی نویسی ؟! ... گفتم نمی توانم . همه ی جمله هایم با «کاش» شروع می شوند .این جمله ها را دوست ندارم ... می گفت کاری ندارد که ... جای این که بنویسی « کاش که... » بنویس « شکر که ... » ...
می بینی ؟! من هم نمی نویسم که : کاش بودی ... می نویسم : شکر که روزی بودی ... و من بودنت را حس کردم ... و من با بودنت عشق را مزه کردم ... و من درد نبودنت را چشیدم ... و من فهمیدم چقدر می توانم دوستت داشته باشم ... اما ...
.
.
.
... کاش برگردی ...