می گفت خیلی وقت ها باید زور بالای سر قلمت باشد . شاید راست می گفت اما من هیچ وقت نتوانستم ... توی تمام این روز هایی که برایم مثل چندین سال گذشت ، توی تمام این روزهایی که تونبودی -یعنی تو بودی و من نبودم - ، توی تمام این روزهایی که حتی نمی توانستم دلتنگی ام را برایت بنویسم ،توی تمام این لحظه ها و ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت هایی که من در حسرت گذشته می سوختم ، توی تمام این روز ها احساس عجیبی همه ی وجودم را می گرفت ... می دانی این چند وقت بدجوری احساس خفگی می کردم . دیوانه شده بودم شاید!! ...بی هدف ، پوچ ، خسته ، افسرده ... و تنها ... این آخری از همه بیش تر عذابم می داد ... همه اش هم به خاطر نداشتن تو بود ...گمت کرده بودم و به هر که می رسیدم سراغت را می گرفتم . نمی دانم ! شاید به خیال خودم کسی می توانست جای تو را برایم پر کند ؛ اما ...
توی این مدت خیلی وقت ها کم آوردم ، خسته شدم ، به زمین و زمان ، به همه ی ادم های دور و برم بد و بیراه گفتم ، شاید نداشتنت را تقصیر آن ها می دانستم ... خیلی وقت ها تمام شدم ... و تمام کردم ... بارها از نو شروع کردم و هنوز قدم اول را برنداشته ، افتادم . شاید چون تو را نداشتم که دستانم را بگیری ... حالا ولی می خواهم فرق داشته باشد . این شروع را می گویم . توی این مدت همه اش تنها شروع می کردم ، حالا می خواهم با تو شروع کنم . می خواهم دستانم توی دستان تو باشد و راه رفتن را از نو بیاموزم . می خواهم چشمانم را ببندم و دلم را بدهم به خودت . هر جا که می خواهی ببر ... این یک شروع تازه است ... برای منِ با تو ...