به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس ، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
همه چیز از همان لحظه ای شروع شد که رفتی . وقتی «او» آمد ... و «من» گرفتار شدم ... و «تو» رفتی ؛ همه چیز خراب شد ... « تو » ، « من » ، « او » ، همه ی ضمیر ها برایم بی رنگ شد . این را از ننوشتن هایم می توانی بفهمی ... دیگر توان نوشتنم نیست . اصلاً از چه و برای که بنویسم وقتی تو نیستی ؟ ... چرا بنویسم وقتی حرف هایم از دل نیست ؟ ...چگونه بنویسم وقتی با همه ی ضمیر ها بیگانه ام ؟!
می خواهم بروم . اما چگونه وقتی رفتنم نه برای توست ... نه او ... و نه حتی برای خودم؟!
بودنم بدون تو ... چقدر نبودن را دوست تر دارم وقتی تو نیستی ...
نویسنده : م . روستائی » ساعت
7:54 عصر روز جمعه 87 مرداد 18