سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
باز باران با ترانه ... - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
باز باران با ترانه ... - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :238303
بازدید امروز : 7
 RSS 

باز باران با ترانه /با گهرهای فراوان/می خورد بر بام خانه/یادم آرد روز باران/ گردش یک روز دیرین / خوب و شیرین/ توی جنگل های گیلان / کودکی ده ساله بودم/ .../ شاد و خرم /نرم و نازک/ چست و چابک /با دو پای کودکانه/ می دویدم همچو اهو/ می پریدم از سر جو/ دور می گشتم ز خانه / می شنیدم از پرنده / از لب باد وزنده / داستان های نهانی / راز های زندگانی / ... / پیش چشم مرد فردا / زندگانی خواه تیره ، خواه روشن / هست زیبا / هست زیبا ...

 

همین قدرش یادم می آید . هر چه نباشد چندین سال می گذرد از آن روزی که این شعر را توی کتابمان خواندیم . نمی دانم چرا امروز مدام این شعر را زمزمه می کنم . به گمانم دلم هوای شمال کرده است ... همین است دیگر ... دلم تنگ شده ... یاد خانه ی پدربزرگ می افتم و سماور همیشه روشن عزیز ...یاد دور هم جمع شدن ها و گل گفتن ها و گل شنیدن ها ... یاد بعداز ظهر های گرمی که یواشکی از خانه می زدیم بیرون و دنبال سنجاقک های بیچاره می کردیم ...

یاد سفره ی هفت سین و گوش دادن به تیک تیک ثانیه ها ، و ناگهان صدای ترکیدن توپی از تلویزیون ، و بعد هم تبریک سال نو و اسکناس های نوی پدربزرگ . طعم عیدی های پدربزگ را هیچ وقت یادم نمی رود ... یاد تخم مرغ هایی می افتم که به خیال خودمان رنگشان می کردیم برای سفره ی هفت سین و خودمان شبیه تخم مرغ های رنگی می شدیم ... یادش بخیر آن سالی که دو تا از نوه ها را هم جزو هفت سین حساب کرده بودیم و به هر که می رسیدیم می گفتیم امسال سفره ی ما نه سین داشت ... یادش بخیر شب های عیدی که تا صبح از ذوق عیدی گرفتن خواب به چشممان نمی آمد ... بچه بودیم دیگر ...

دو سه سالی هست که طعم عیدهامان عوض شده ... پدربزرگ که رفت ، سماور همیشه روشن عزیز هم خاموش شد ... بچه ها بزرگ شدند ... دیگر کسی تا صبح ، انتظار عید را نمی کشد ... تازه می فهمم پدربزرگ برکت خانواده بود ...

نمی دانم امسال ، لحظه ی تحویل سال کنار خانواده هستم یا نه ... یاد این دوبیتی باباطاهر افتادم :

غریبی بس مرا دلگیر دارد            فلک بر گردنم زنجیــــر دارد

فلک از گردنم زنجیر بـــردار           که غربت خاک دامنگیر دارد



نویسنده : م . روستائی » ساعت 5:1 عصر روز پنج شنبه 86 اسفند 16