سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
بهمن 86 - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
بهمن 86 - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240221
بازدید امروز : 19
 RSS 

 از داغ غمت هر که دلش سوختنی نیست             از شمع رخت محفلش افروختنی نیست

دل من ! می ترسم ... می ترسم همه اش ادعا باشد ...

که اگر نبود این همه نارضایتی چرا ؟

عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار      گر ملالی بود ، بود و گر خطایی رفت ، رفت

که اگر نبود این همه کم طاقتی چرا ؟

« حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی     زین بیش تر بباید بر هجرت احتمالی »

که اگر نبود این همه شکایت از دل شکستن چرا ؟

« بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت      سر خمّ می سلامت شکند اگر سبویی »

که اگر نبود این همه شکوه از نامهربانی چرا ؟

« پروانه را شکایتی از جور شمع نیست         عمری است در هوای تو می سوزم و خوشم »

که اگر نبود ...

دیوان حافظ را باز می کنم :

« با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی            تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی  »

چیزی جز چند قطره ی اشک برایم نمانده است ...



نویسنده : م . روستائی » ساعت 4:40 عصر روز دوشنبه 86 بهمن 15


 

 

 

 

 

این دل دیگر برای ما دل نمی شود . اما و چرا و اخر و اگر هم ندارد . دلی که اختیارش دست خودت نباشد که دیگر دل نمی شود ... اصلاً شاید خوبی دل به این است که اختیارش دست کسی دیگر باشد . هان ؟ ... آخر خیلی وقت ها خودت ارزش دلت را نمی دانی . تپش هایش برایت عادی می شوند . عادت می کنی به بودنش ... بگذار برود . که نبودنش را حس کنی . که جای خالی تپش هایش توی سینه ات عذابت بدهد . که دلت برای دلت تنگ بشود . که تو باشی و ... تو باشی و ... هیچ کس ... ولش کن خیلی پیچیده شد . مهم این است که این دل دیگر برای ما دل نمی شود ...

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 11:27 عصر روز پنج شنبه 86 بهمن 11


 

دلم می خواهد همین جا باشی . انتهای همین جاده ... پشت همان درختی که قدش از همه بلند تر است ... آخر من هیچ وقت یادم نمی رود که تو عاشق بلندترین درخت بودی ...

 کاش همانجا باشی ...

 دلم می خواهد همه اش بازی باشد ، درست مثل بچگی هامان . مثل همان روز ها که من چشم می گذاشتم و تو قایم می شدی . .. همان روز ها که وقتی پیدایت نمی کردم ، مضطرب می شدم ... می ترسیدم ... هیچ وقت بهت نگفته بودم ؛ اما پیدایت که نمی کردم ، قلبم درد می گرفت ...  و تو وقتی  این همه نگرانی ام را می دیدی خودت را نشان می دادی و می گذاشتی من بازی را ببرم ...

حالا سال ها ست که من تو را گم کرده ام ... مضطربم ... می ترسم ... دلم می خواهد پشت همان درخت باشی و ناغافل بیرون بپری ...دلم می خواهد این بار تو بازی را ببری ... دلم برایت تنگ شده ...



نویسنده : م . روستائی » ساعت 5:13 عصر روز سه شنبه 86 بهمن 9


 

کار هر روزش بود . می نشست و به انتهای جاده چشم می دوخت . مردم روستا می گفتند : از وقتی شوهرش رفته دیوانه شده ... خودش ولی می گفت خواب دیده است که می آید . از همین جاده هم می آید .  گاهی وقت ها بچه ها را دور خودش جمع می کرد و برایشان خوابش را تعریف می کرد :« آن درخت را می بینید ؟ ته همین جاده . از همانجا می آید ... برایم گل نرگس می آورد . دو شاخه گل نرگس .یکی برای خودش ، یکی هم برای من ... »

امروز جور دیگری بود  . یک شاخه گل نرگس گرفته بود دستش . بی تابی می کرد . می گفت خودش  دیشب این گل را به او داده . امروز هم می آید او را با خودش می برد . باز هم بچه ها را جمع کرده بود دورش . انتهای جاده را بهشان نشان می داد :« می بینید ؟ دارد صدایم می کند . خودش است . بالاخره آمد ... » ... آرام آرام می رفت سمت انتهای جاده .

مردم روستا می گفتند : شوهرش که رفت ، دیوانه شد ... یک روز هم خودش رفت و دیگر نیامد ... زن بیچاره دیوانه شده بود ...

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 1:8 صبح روز یکشنبه 86 بهمن 7


دوباره خواسته ام در تن غزل بدمم

تو را میان خودم از همان ازل بدمم

که روح باشی و این تن دوباره جان گیرد

زمین دوباره به دستاش آسمان گیرد

هزار و سیصد و اندی است شمس من شده ای

شبیه روح منی ، اینچنین به تن شده ای

هزار و سیصد و اندی است بی تو تنهایم

کجاست سقف تو تا زود بال بگشایم ؟

ببین تمام جهان تا تو شعر می خواند

ببین عزیز !بنان با تو شعر می خواند

به جز تو هیچ کسی نیست بال من باشد

 تمام روز و شب و ماه و سال من باشد

به روز بام دلم تا همیشه بنشیند

میان فکر و زبان و خیال من باشد

به جز تو هیچ کسی در مدار چشمم نیست

که شرق و غرب و جنوب و شمال من باشد

ببین معامله را ، سود می کنم از عشق

جهان برای تو باشد ، تو مال من ... باشد ؟

« م . خجسته »

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 2:34 عصر روز شنبه 86 بهمن 6

<      1   2   3      >