از داغ غمت هر که دلش سوختنی نیست از شمع رخت محفلش افروختنی نیست
دل من ! می ترسم ... می ترسم همه اش ادعا باشد ...
که اگر نبود این همه نارضایتی چرا ؟
عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار گر ملالی بود ، بود و گر خطایی رفت ، رفت
که اگر نبود این همه کم طاقتی چرا ؟
« حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی زین بیش تر بباید بر هجرت احتمالی »
که اگر نبود این همه شکایت از دل شکستن چرا ؟
« بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خمّ می سلامت شکند اگر سبویی »
که اگر نبود این همه شکوه از نامهربانی چرا ؟
« پروانه را شکایتی از جور شمع نیست عمری است در هوای تو می سوزم و خوشم »
که اگر نبود ...
دیوان حافظ را باز می کنم :
« با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی »
چیزی جز چند قطره ی اشک برایم نمانده است ...