سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
خرداد 87 - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
خرداد 87 - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240224
بازدید امروز : 22
 RSS 

 

 

نمی فهممت وقتی که می گیری و هر چی فکر می کنم دلیلش رو پیدا نمی کنم
دقیقا مثل همین الان!

کی بود می گفت علم به نفس حضوریه؟؟!!

 

 

 

 

 

 



نویسنده : » ساعت 2:0 صبح روز پنج شنبه 87 خرداد 23


 

 

چه جمله ای که مکان و زمان نمی خواهد
به هر زبان که بگویی ... زبان نمی خواهد!
چه جمله ایست که از تو برای اثباتش
به جز دو چشم دلیل و نشان نمی خواهد
چه جمله ایست که وقتی شنیدم از دهنت
دلم به جز دل تو همزبان نمی خواهد
ستاره ها همه دور مدارشان باشند
تو ماه من شده ای! کهکشان نمی خواهد!
تو ماه من،پر پرواز من شدی باتو
پر از پرنده شدن آسمان نمی خواهد
نگاه کن! قلمم مثل چشم تو شده است
برای گفتن حرفش دهان نمی خواهد!
حدیث ما همه در جمله ای خلاصه شده
که (دوستت دارم) داستان نمی خواهد!
که (دوستت دارم) یعنی که (دوستت دارم!)
که (دوستت دارم) امتحان نمی خواهد!!!



نویسنده : » ساعت 7:50 عصر روز سه شنبه 87 خرداد 21


 

 

یادته اولین فالمون رو؟ تو گرفته بودی:

در نظــــــر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پــــــــــرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سر گردانند
                                                 ...

کاش باز هم دلم برای نگاهت تنگ بشه! 

 




نویسنده : » ساعت 1:18 صبح روز سه شنبه 87 خرداد 21


وقتی تو نیستی
نه هست های ما

چونانکه بایدند

نه بایدها...

مثل همیشه آخر حرفم

وحرف آخرم را
با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را

دردل ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا!

اما

در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درستمثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند؟

شاید

امروزنیز روزمبادا

باشد!

وقتی تونیستی

نه هست های ما

چوانکه بایدند

نه بایدها...

هرروز بی تو

روز مباداست!

قیصر امین پور



نویسنده : » ساعت 10:27 عصر روز دوشنبه 87 خرداد 20


 

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شـــب دوش به بالین من آمد بنشست
ســـر فــرا گوش من آورد به آواز حـــــــزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست؟!
عاشقی را که چنین باده ی شبگیر دهند
کافر عشـــق بود گر نشود باده پرســـت...

باز رسیدم به این جا و باز سکوت... کافر عشق؟!
باز رسیدم به این جا و باز یاد خودم افتادم... کافر عشق؟!
باز رسیدم به این جا و باز یاد هزاران شبی افتادم که سرفراگوشم آوردی، به آواز حزین... و من یا خواب بودم یا چنان غرق اغیار که حتی صدایت را هم نشنیدم... عاشقت نبودم و تو هنوز هر شب سر فراگوش من...
بی معرفت تر از من کجا دیده ای؟ کافرتر از من...

 



نویسنده : » ساعت 12:9 عصر روز دوشنبه 87 خرداد 20

<      1   2   3   4   5      >