بدجوری توی خودم گیر کرده ام ... اصلاً حال خوبی ندارم ... می شنوی؟؟؟
بدجوری توی خودم گیر کرده ام ... اصلاً حال خوبی ندارم ... می شنوی؟؟؟
هر چند این زمانه ... دلم تنگ است
امروز بی بهانه دلم تنگ است
از این بن بست تر ! که نمی شود ؛ می شود ؟! ... وقتی هیچ راهی نباشد ، یا اصلاً وقتی هیچ راهی را نبینی می شود بن بست دیگر ... بن بست یعنی همان ته خط؟! ... نه ! این یکی را قبول ندارم .اصلاً خط ، ته ندارد که بن بست باشد ! ...خودم هم نمی دانم چه می گویم . فکرم به هیچ جا نمی رسد . به ناکجا شاید !!! هیچ کداممان نمی دانیم آخرش چه می شود . فقط می توانیم بنشینیم و منتظر باشیم ... منتظر هر اتفاق خوب یا بدی که می تواند بیفتد ...
همه ی امیدمان به وعده ی توست . به آسانی ای که بعد از سختی خواهد بود ...
* تازه وقتی به مشکل می خوری می فهمی چقدر تنهایی ...و درست زمانی که دیگه دستت به جایی بند نیست ، یادت میاد که خدایی هست ... چه بنده ی ناشکری ! و چه بی انصاف ... خدایا ببخش ...
نمی شود ... نیست ... نمی آید ... نمی بینم ... زندگی می کنیم چون باید زندگی کنیم ... چه تلخ !!!
عجب عدالت تلخی که شادمانی ها ...
فقط برای شما اتفاق می افتد ...
می نویسم و پاک می کنم . راستش را بخواهی بلد نیستم نشانت بدهم که چقدر از شاد بودنت خوشحالم ...کلی حرف دارم ها ، اما بلد نیستم بنویسمشان . حتی وقتی دیدمت هم بلد نبودم بگویمشان ... اما باید می نوشتم . همه ی این بلد نبودن ها را باید می نوشتم . این ، همه ی کاری است که می توانم انجام دهم . من فقط می توانم آرزو کنم خوشبخت باشی با همراه همیشگی زندگی ات .تبریک گفتن هم سخت است ها ... بزرگ شدنت مبارک !!!