اگر یادتان بود و باران گرفت ...
دعایی به حال بیابان کنید
اگر یادتان بود و باران گرفت ...
دعایی به حال بیابان کنید
این که ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم
شب های رفته را بیاد بیآوریم
آرام و با پچ پچ برای یک دیگر از طعم کهن مرگ بگوییم
همه ی هفته در خانه را ببندیم
برای یک دیگر اعتراف کنیم
که در جوانی کسی را دوست داشته ایم
که کنون سوار بر درشکه ای مندرس
در برف مانده است
نه
باید دیگر همین امروز
در چاه آب خیره شد درشکه ی مانده در برف را
باید فراموش کنیم
هفته ها راه است تا به درشکه ی مانده در برف برسیم
ماه ها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم
گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم
ما نخواهیم توانست با هم مانده ی عمر را
در میان کشتزاران برویم
اما من تنها
گاهی چنان آغشته از روز می شوم
که تک و تنها
در میان کشتزاران می دوم
و در آستانه ی زمستان
سخن از گرما می گویم
من چندان هم
برای نشستن در کنار گلهای بنفشه
بیگانه و پیر نیستم
هفته ها از آن روزی گذشته است
که درشکه ی مندرس در برف مانده بود
مسافران
که از آن راه آمده اند
می گویند
برف آب شده است
هفته ها است
در آن خانه ای که صحبت از مرگ می گفتیم
آن خانه
در زیر آوار گلهای اقاقیا
گم شده است
مرا می بخشید
که باز هم
سخن از
گلهای بنفشه گفتم
گاهی تکرار روزهای
گذشته
برای من تسلی است
مرا می بخشید
«احمدرضا احمدی»
سنم را می پرسد . می گویم : 20 ، البته توی شناسنامه ... می پرسد: مگر فرق هم می کند ... می گویم : خیلی ... سن واقعی ام را می پرسد . جوابی ندارم جز اینکه بگویم پیر شده ام ... باورش نمی شود . حق هم دارد ... اصلاً چه کسی باورش می شود ؟! ... مثلاً تازه باید جوانی کنیم !!! شور و شادی و انرژی !!! می بینی حال و روزم را؟! ...
من پیر سال و ماه نیم یار بی وفاست برمن چو عمر می گذرد ،پیر از آن شدم
دارم از دست می روم . این را خودم هم می توانم حس کنم . بیهوده دست و پا می زنم . حسرت پرواز دارد کار خودش را می کند . نفسم به شماره افتاده باور کن ! یادت هست گفتم شبیه تو نمی شوم ؟ حالا حتما باید نشانم می داد ؟ هیچ کس حرفم را نمی فهمد . اصلاً کسی صدایم را نمی شنود . توی خودم فریاد می زنم . انقدر توی خودم فریاد می زنم که دیگر خودم هم صدای خودم را نشنوم ... که بمیرم ... که نفس آخر هم بیاید و ...
... و بعد تازه شروع شود . ترس و پشیمانی و عطش ! گرسنگی و تشنگی را که یادت هست ؟ سه روز است اذان را که می گویند تشنه می شوم ... و این عطش لعنتی تا شب همه ی توانم را می گیرد ... سه روز است کربلایی است توی دلم که بیا و ببین ... می دانم بی دلیل نیست ! حرف های دیروزت دیوانه ام می کند ... حسرت لبخندش دیوانه ام می کند ... می ترسم ... دارم از دست می روم !
نوشتن هم حال خوش می خواهد که نیست ... چقدر از خستگی و تنهایی و دلتنگی بنویسم اینجا ؟ چقدر ترس و اضطراب و ناامیدی ؟ چقدر اشک و آه و فریاد ؟... باورت می شود که حتی می ترسم به فردای این روزها امید داشته باشم ؟! بس که امیدم را ناامید کرده!!! ... درد بزرگی است که نه این دنیا را داشته باشی و نه آن دنیا را ... از این دنیا خسته ام و از آن دنیا هراسان ... یکی بیاید کمکم کند ...