سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
شهریور 87 - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
شهریور 87 - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240206
بازدید امروز : 4
 RSS 

 

دلم لک زده برای خنده های شیرینش ...

دلم برای خنده های شیرینش تنگ شده ...



نویسنده : م . روستائی » ساعت 6:44 عصر روز شنبه 87 شهریور 9


...

 

 

 

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خم می سلامت شکند اگر سبویی

 

 

 

   



نویسنده : م . روستائی » ساعت 5:40 عصر روز شنبه 87 شهریور 9


 

این روز ها عجیب طعم تنهایی را چشیده ام . بهتر بگویم این روزها عجیب توی تنهایی دست و پا می زنم . نبودنت را بهانه کرده ام برای اینکه توی خودم بشکنم ... نبودنت را بهانه کرده ام برای اینکه در اتاقم به روی همه بسته باشد . اصلاً چه فرق می کند باز یا بسته بودن این در وقتی نه کسی هست که بخواهد پا توی خلوتت بگذارد و نه حتی کسی که منتظرش باشی . نمی دانم خوب است یا نه ؛ اما از این خلوت همیشگی خسته ام ... از دیوان حافظ و حرف هایش . حافظی که گاه و بیگاه وقتی بازش می کنم ، دیوانه ام میکند با این بیت : حافظا ! در دل تنگت چو فرود آمد یار / خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه ؟ ... از پرسه زدن های بی هدف توی این خانه ی مجازی خسته ام ... از خواندن چند باره ی گذشته ای که از دست دادمش خسته ام ... و چرا نمی خواهی ببینی این تنهایی و خستگی همه ی توانم را گرفته ؟ ... چرا نمی خواهی ببینی من به بودنِ دوباره ات محتاجم ... چرا نمی خواهی ببینی که با رفتنت ، همه ی شور و شادی و جوانی ام را بردی ؟ ... چرا نمی خواهی ببینی ذره ذره نیست شدنم را ؟ ...
شده ام درست مثل آدم های دیوانه ... شعر می خوانم و آه می کشم ... همه ی زندگیم شده حسرت ؛ اگر بشود اسمش را زندگی گذاشت ... اگر بشود !

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 7:7 عصر روز دوشنبه 87 شهریور 4


 

می ترسم از حرف زدن ... می ترسم اگر چیزی بگویم نامش را بگذارند عشق ... و بعد بی رحمانه عاشقم بخوانند ... و بعدتر ...
راست گفتی ! نگفتن اصلاً اختیاری نیست ...خدا می داند چقدر دلم می خواهد حرف هایی را که توی گلوی دلم گیر کرده اند ، فریاد بزنم ... خدا می داند چقدر دلم می تپد برای گفتن ... و چقدر بیزارم از نگفتن ...
راست گفت ! شاید گفتن اختیاری باشد اما در نگفتن اختیاری نیست ... نگفتن ، همه اش اجبار است ... مرگ است ...باید این نگفتن ها را نگه دارم برای روزی که شاید بتوان گفت ... و شاید دیگر اسراف نشود ... شاید ...

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 11:9 صبح روز دوشنبه 87 شهریور 4


 

 چقدر بچه می شوم گاهی ...اصلاً همه اش تقصیر توست . انقدر بزرگی برایم که دلم می خواهد بچگی کنم توی نگاهت ... دلم می خواهد چشمانم را ببندم و خودم را گم کنم توی بودنت ... دلم می خواهد انقدر همیشه باشی و انقدر حضورت محکم بنشیند توی دلم که جای همه ی نبودن ها را بگیرد ... گفته بودم که گفتن بعضی حرف ها خیلی سخت است . نه ؟ ... و نگفتنشان هم ... و سخت تر از همه این است که توی برزخ گفتن و نگفتن دست و پا بزنی و یک دلت برای گفتن بتپد و یک دلت برای نگفتن ... این دل هم گاهی بدجوری تردید می کند ها ...
اصلاً دلم می خواهد دلتنگ(ت) باشم خیلی وقت ها ...حتی اگر همه ی عالم و آدم به دلتنگیم خرده بگیرند . من دلم می خواهد همیشه منتظر بودنت باشم . راستش ...
باشد برای نگفتن ... انگار حرف های دلم محکومند به ماندن ... من مطمئنم دلم کپک خواهد زد !!!

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 9:59 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 3

<      1   2   3   4      >