سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
فروردین 87 - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
فروردین 87 - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :238182
بازدید امروز : 16
 RSS 

 

می گفت بد اخلاقی ... راست هم می گفت ؛ حوصله ندارم . درست و حسابی جواب حرف هایش را نمی دهم ...

می گفت با بقیه ی دوستانت مهربان تری و شادتر ، به من که می رسی بدخلقی می کنی ... این را هم راست می گفت ... آخر او تنها کسی است که وقتی کنارش هستم می توانم خودم باشم ... خودم با همه ی درد ها و دلتنگی هایم ...با همه ی دغدغه ها و دل مشغولی هایم ... به دیگران که می رسم مجبورم تظاهر کنم ... همه ی دردهایم را توی قلبم زندانی کنم و به زور لبخند بزنم ... خیلی درد دارد ؛ این که برای دوستانت هم نقش بازی کنی ... برای همین همیشه تنهایی را دوست تر داشتم ... حساب او اما از بقیه سواست ... حرف هایم را می فهمد . نمی دانم چه چیزی باعث این نزدیکی شد .دردمشترک شاید ؟! ... دغدغه های مشترک ؟! ... شاید هم هیچ کدام ... نمی دانم ...

جایت سبز ، دیروز با هم رفته بودیم سی و سه پل ... لب آب نشسته بودیم و گذر عمر می دیدیم ... و من مثل همیشه توی حال خودم بودم . ( خیلی صبر دارد که تحملم می کند !!... ) مرد فال فروش از کنارمان رد شد . من ندیدمش ؛ یعنی اصلاً توی این دنیا نبودم ... گفت: می خواستم برایت یک فال بردارم . گفتم شاید خوشت نیاید ... گفتم: کاش برمی داشتی ... بلند شد رفت سراغ مرد فال فروش و یکی از فال هایش را خرید . پاکت را داد دست من ... چه حس خوشی داشت باز کردن پاکت نامه. خیلی وقت بود این حس را فراموش کرده بودم . کاش سال ها طول می کشید ... می دانی ؟ حافظ را خیلی قبول دارم . یک جورهایی به حرف هایش ایمان دارم ... پاکت را که باز می کردم می ترسیدم . از بیتی که تویش بود . از حرفی که هرچه بود قبولش داشتم ... کاغذ را آرام بیرون آوردم :

گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است               سلطان جهانم به چنین روز غلام است ...

... و حالا یقین دارم که می آیی ... و من همچنان منتظر آمدنت خواهم بود ...   

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 11:59 صبح روز جمعه 87 فروردین 23
نظرات شما ()


 

 

احساس سوختن به تماشا نمی شود              آتش بگیر تا که بدانی چه می شود ...

این را از بان تو نوشتم . آخر خودت هیچ قت نمی گویی ، شاید می ترسی دلمان بشکند ... امّا من این را خوب می فهمم ، « نفهمیدن» را می گویم ... می دانم آتش گرفته ای . گرمایش را توی دلم احساس می کنم ... اما نمی فهممت ... آخر بعضی چیز ها را تا تجربه نکنی ، نمی توانی درک کنی . من چه می دانم آتش گرفتن یعنی چه ؟! ...من چه می دانم سوختن یعنی چه ؟! ... من چه می دانم جاماندن یعنی چه ؟! ...

قصه ی ققنوس را که می دانی ... تو هم هزار بار اگر آتش بگیری ... اگر بسوزی ... اگر خاکستر شوی ... از نو زنده می شوی ... از نو می آیی می نشینی توی چشمانمان ... از نو می شوی فرشته ی دل همه ی آن هایی که دوستت دارند ...

می دانی؟ تو مرا یاد سفر می اندازی ... آدم ها همیشه می روند دنبال دلشان ... تو هم باید بروی ... حالا که دلت توی آغوش خدا آرام گرفته ، باید بروی ... حالا که دلت صدایت می کند ، باید بروی ... باید آتش بگیری ... بسوزی ... و بعد هم پر بکشی و بروی ...

برو مسافر ! هر بار که سرفه می کنی ، شعله ور تر می شوی ...می دانم بی تاب رفتنی . رفتنت خیلی دور نیست ...فقط قول بده به دلت که رسیدی ، سلام من را هم به خدا برسانی ... سلام برسانی و بگویی کسی اینجا ، هر روز نگاهش به انتهای آسمان است ... دلش را بیاور پیش خودت ...

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 2:49 صبح روز چهارشنبه 87 فروردین 21
نظرات شما ()


 

 می گفت: خوش به حالت ! ... چقدر راحت دل می کنی ...

چیزی نگفتم به او ؛ اما به تو گفتم . یادت هست ؟!...

یادت هست گفتم عادت نکرده ام دل ببندم ؟... عادت نکرده ام دلتنگ شوم ... عادت نکرده ام بیتاب باشم برای دیدار کسی ...

و تو چه ساده رو به من گفتی : این قدر مغروری که دلت هم به تو دروغ می گوید ...

راست گفتی ؛ اما ...

حالا کجایی که ببینی عادتم را شکسته ام ...

کجایی که ببینی دلم برایت بی قراری می کند ... بهانه ات را می گیرد ...

کجایی ببینی غم که توی صدایت می نشیند ، دلم آتش می گیرد ... بغض می کنم ...

کجایی که ببینی شکستم غرورم را ...

چه تلخی شیرینی دارد دلتنگی ...

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 2:24 عصر روز دوشنبه 87 فروردین 19


در جواب دعوت دوستان بزرگوار : وبلاگ آهستان و وبلاگ تا صبح انتظار

 

گاهی وقت ها حرف زدن چقدر سخت می شود  ... بگذارید همین اول بگویم که قلمم دارد می لرزد . دلم هم ... اما می نویسم تا رسالتی را که گفته بودم انجام داده باشم ... می نویسم تا سنگینی این درد ، کمر قلمم را بشکند ...می نویسم تا سکوت نکرده باشم ... تا بدانند هنوز این قدر بی غیرت نشده ایم که پا روی مقدساتمان بگذارند و ما ککمان هم نگزد ... برای شما می نویسم و می دانم باور می کنید که  این نهایت کاری است که می توانم انجام بدهم . حتی اگر خیلی ها با این بهانه که « ما فقط بلدیم حرف بزنیم » حتی از فریاد زدن هم شانه خالی می کنند ...  

چه بخوانمتان ؟!

پیامبرم ! عادت کرده ایم بزنند توی گوشمان تا به رگ مسلمانی مان بربخورد ... که تکانی بخوریم ...که دفاعی بکنیم ... که فریادی بزنیم ... تا یادمان بیاید که مسلمانیم ... که شیعه ایم ... که کسی تمام نگاهش به ماست . همین مایی که ادعای منتظر بودنش را داریم ...

فتنه سیلی محکمی بود توی گوشمان ... باید دردش را احساس کرده باشیم ، اگر غیرت داشته باشیم ...

یا مسیح ! نمی خواهم از پیروان دروغینت شکایت کنم ، چرا که این ها فرزندان همان هایی هستند که به خیال خودشان شما را بر صلیب کردند ، حالا آمده اند تا حقانیت محمد (ص) را بر صلیب کنند ... شک ندارم که آیین محمد(ص) ، آیین عشق است و خود او پیامبر عشق ... و شک ندارم این جماعت ، حرارت عشق را تاب نمی آورند و به خیال خودشان ، می توانند با نفس های مرده شان ، آتش این عشق را خاموش کنند ... و باز هم شک ندارم که شما با دم مسیحایی تان می توانید این دل های مرده را زنده کنید ؛ اما ... اما ما باید امتحان بشویم . که همه اش ادعا نباشیم ... که «مرد» مان از «نامرد» جدا افتد ...  

ای فرزند مریم (س) ! فتنه که برپا شد عده ای امدند و  گفتند بگذاریم این هایی که خدا هدایتشان نکرده ، هر غلطی که دوست دارند بکنند ( ببخشید اگر بی ادبی شد  ) ... اصلاً بیایند و هزاران فتنه برپاکنند . این ها می دانند آیین محمد (ص) آیین حق است . یک ضرب المثلی داریم که می گوید «به حرف گربه سیاه باران نمی آید » لابد این ها هم حرفشان همین است که می گویند آن ها هر کاری که دوست دارند بکنند  ... اما اگر کاری هم ازمان ساخته نباشد ، اگر هم نتوانیم!!!! فیلمی بسازیم نه برای تخریب دین و آیین ان ها ، که برای شناساندن آیین حقمان به ان ها ، نباید ساکت بنشینیم و تماشا کنیم . ناسلامتی وجدانی داریم که باید راحت باشد تا بتوانیم آرام سرمان را روی بالش بگذاریم ... اگر سکوت کنیم جواب وجدانمان را چه کسی می دهد ...

سرتان را درد نیاورم . مدت ها پیش کتابی خواندم از قلم یک کشیش که مسلمان شده بود . توی کتابش نوشته بود :

« در مورد مژده به امدن پیغمبر ما (ص) چهار نفر انجیل نویسان با هم اتفاق دارند و همه ی آن ها نوشته اند که عیسی (ع) به شاگردانش فرمود :« من به سوی پدرم و پدر شما و خدایم و خدای شما می روم . شما را مژده می دهم به پیغمبری که بعد از من می آید . نامش پارقلیط است »  ... یوحنا در باب 14(26) از انجیل خودش گفته است که عیسی(ع) فرمود :« پارقلیط همان کسی است که پدرم او را در آخر الزمان می فرستد و او همه چیز را به شما می اموزد »  بنابر این پارقلیط همان محمد(ص) و هم وست که همه چیز را از قرآن عظیم که خداوند به وی وحی نموده و دانش های اولین و آخرین در اوست و چیزی را در آن فروگذاری نکرده است ، به مردم آموخت . و پس از مسیح پیغمبر مرسلی جز ÷یامبر ما محمد (ص) به این اوصاف ظاهر نشده است و مراد از این مژده ی بزرگ ، اوست ...  و از همین مژده گفته ی یوحناست در باب 16(13) انجیل خویش که عیسی فرمود :« پارقلیط کسی است که پدرم بعد از من او را می فرستد و چیزی از خود نمی گوید بلکه به آنچه شنیده است سخن خواهد گفت و از امور آینده به شما خبر خواهدداد » . و این هم از اوصاف پیغمبر ما ، محمد (ص)، است به خبر های متواتر که جز افراد مخذول و مطرود از درگاه رحمت خداوند آن را انکار نخواهند کرد ...

یا مسیح ! شما خودتان مژده ی آمدن رسول ما(ص) را به پیروانتان داده اید . محمد(ص) رسول عشق است و قرآن کتاب نور ... اشکال از خود آن هاست که نرفته اند دنبال حقیقت ... و  به راستی خداوند دلهایی را که خالصانه به سویش بروند هدایت می کند ...

ببخشید اگر زیاد حرف زدم . دل که پر باشد و گوش شنوا پیدا کند ، همین می شود ...

راستی ! سلام ...

 

* دوستان بزرگوارم رو هم دعوت می کنم به نوشتن : وبلاگ عمواکبر ...  مختش ... برگ بید ...



نویسنده : م . روستائی » ساعت 1:26 صبح روز یکشنبه 87 فروردین 18


قلب ها که اجاره ای بشوند، زندگی گران می شود ... ما هم عادت کرده ایم قلب هامان را اجاره بدهیم . خیلی هم فرق نمی کند ؛ در قلبمان را باز گذاشته ایم که هر که پیش آمد ،‏خوش آمد ...امروز یکی ، فردا دیگری ... این قدر گیر کرده ایم توی این بازی که صاحبخانه ی اصلی را یادمان رفته ... اصلاً این بازی این قدر شیرین است که خیل  وقت ها نمی فهمیم این حریم حضرت دوست را ... این دل را ... به شیطان اجاره اش می دهیم ...

اما بعضی وقت ها و بعضی جاها دیگر این بازی ها سرش نمی شود ... یعنی می آید می نشیند توی دلت ، درش را هم می بندد و سر درش می نویسد «ورود غیر ممنوع !»

اینجور مواقع یک حس عجیبی داری ... تمام وجودت پر از ارامش می شود ... توی رگ هایت جای خون ، خدا جریان می یابد ...(خوش به حال آن هایی که تمام وجودشان خدایی است و تک تک لحظه هاشان اینچنین )

اینجور وقت هاست که احساس می کنی خدا دارد  یک جور خاص تری نگاهت میکند ... اینجور وقت هاست که قلبت مثل پرنده ی کوچکی که توی قفس گیر کرده ،‏مدام به سینه ات می کوبد ... قلبت تند تر می تپد ...داغ می شوی ... هر لحظه گمان می کنی که الآن است این سینه بشکافد و این دل رو به خدا اوج بگیرد ...اینجور وقت ها یک جور حزن لذت بخش ، یک جور حزن شیرین هم می آید و کنج دلت می نشیند ... شاید بشود اسمش را گذاشت عشق ... یک جور عشق لحظه ای ...

نیمه شب ها که وقت عشقبازی خداست با بنده های مؤمنش ، اگر خودت را آرام توی جمعشان جا کنی ، باریدن عشق روی قلبت را احساس می کنی ...(تجربه اش را نداشتم ، اما شک ندارم که اینطور است )...اصلاً نمازت اگر نماز باشد ، همه اش می شود عشق ... سجاده ات می شود سجاده ی عشق ... تکبیرت می شود تکبیر عشق ... قیامت می شود قیام عشق ... سجده ات می شود سجده ی عشق ...

بعضی جاها هم همین طورند . همین احساس را به آدم می دهند ... حرم امامی اگر راهت بدهند ... زیارت امزاده ای اگر بروی ... خانه ی خدا اگر ...

اینجور جاها عشق قسمت می کنند ... کربلای ایران هم همین طور است ... با راهیان نور اگر همراه شده باشی می فهمی چه می گویم ... شهدا دعوتت می کنند سر سفره شان که عشق است و خدا و عشق ... یک دقیقه قدم زدن روی آن خاک ، می ارزد به تمام دقیقه های عمرت که توی خیابان های شهر قدم زده ای ... همین جاست که حرفش را می فهمی وقتی می گوید :«عشق اینجا اوج پیدا می کند ... قطره اینجا کار دریا می کند ...» همین جاست که وقتی می خوانند «کجایید ای شهیدان خدایی ... » دلت آتش می گیرد ... همین جاست که اگر چند دقیقه ای روی خاک بنشینی ، می آید می نشیند توی دلت ، درش را هم می بندد و سر درش می نویسد «ورود غیر ممنوع!»



نویسنده : م . روستائی » ساعت 6:23 عصر روز دوشنبه 87 فروردین 12

<      1   2   3      >