همیشه تا به تو می رسم کم می آورم . تا می آیم از تو بنویسم ، جوهر توی گلوی خودکارم گیر می کند . خفه می شود ... نمی دانم چه داری توی آن چشم ها که انگار قفلی می شود روی لب هایم . تمام پنجره های قلبم رو به تو باز می شوند . از جایی ، شایدانتهای قلبم ، صدایم م کنی ؛ اما تا دست دراز می کنم که در آغوشت بگیرم ، محو می شوی و من در جستجوی دوباره ی تو ، توی خودم گم می شوم . تمام ثانیه های عمرم در جست و جوی تو دقیقه می شوند و دقیقه های عمرم به یاد تو ساعت ... گفته بودم که روز های بدون تو را نمی خواهم؟ درد نبودنت ... نه! چرا کفر می گویم ؟ ... درد نداشتنت بدجوری روی این دل سنگینی می کند ... بشکن این بغض را و خلاصم کن ... من برای این درد خیلی کوچکم . بگویم حقیر بهتر است ، نه ؟ ! «حقیر» ، عظمت کوچک بودنم را روشن تر می کند ...
حرف برای گفتن زیاد دارم . همیشه همینطور بوده است ؛اما تا اسم تو می آید ، حرف های نگفته ام سکوتی می شوند به عظمت روح بلند افلاکی ات ... راستی ! از خاک تا افلاک چقدر راه است ؟ می خواهم بدانم تا رسیدن به تو چقدر فاصله دارم ... هرچند می دانم این راه تا بی نهایت ادامه دارد . تا هر کجا که معشوق بخواهد ...