سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
م . روستائی - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
م . روستائی - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :238022
بازدید امروز : 22
 RSS 

 

عقل اگر داند که دل در بند زلفت چون خوش است                    

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما                 

دلم دیوانه تر از همیشه هوای جنون دارد ... منطقتان را تاب نمی آورم ... همه ی قرارداد های قلبم را نقض کرده اید ... بی رحمی از این بیش تر ؟! ... اصلاً شما باشید و عقلتان  ، من باشم و این چیزی که توی سینه ام می تپد و اسمش را گذاشته اند دل ...

دلم فریاد می خواهد ... فریادی به بلندای هبوط آدم ...سکوتتان ذره ذره ریشه ی وجودم را می خشکاند ... فریادهاتان را در گلو زنجیر کرده اید که چه ؟! ... اسارت از این وحشتناک تر ؟! ... اصلاً شما باشید و حرف هایی که از ترس شنیده شدن سکوت شده اند ، من باشم و فریادهایی که هیچ وقت شنیده نخواهند شد ...

گاهی لازم است هیچ کس حرفت را نفهمد ... گاهی لازم است کسی صدایت را نشنود ... گاهی نیاز داری احساس تنهایی بکنی ... اینجور وقت ها پناهت می شود سجاده ای که عطر یاس می دهد ... اینجور وقت ها مسیر نگاهت می شود آسمان و زمزمه ی قلبت می شود خدا ... اینجور وقت ها ، دیوانه تر از همیشه هوای جنون می کنی ...

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 7:9 عصر روز چهارشنبه 87 اردیبهشت 11


احساس قشنگی است این که یک چیز برای خودت باشد . فقط و فقط مال خودت  . چیزی که ردپای نامحرم تویش نباشد . چیزی شبیه دفتر خاطرات ، یا هر چیز دیگری... قدیم تر ها یک دفتر داشتم که تویش شعر می نوشتم. چقدر هم از خواندن چندباره ی آن اشعار لذت می بردم  ... یک روز دفترم را دادم دستش تا برایم شعر بنویسد . یک شعر از شهریار برایم نوشت ... آن وقت ها مفهوم خیلی از شعر ها را نمی فهمیدم ... حالا مدت هاست که دیگر آن دفتر را ندارم .انداختمش دور ... چیزی را که فقط و فقط برای خودم بود انداختم دور ... حسِ قشنگِ داشتنش را انداختم دور .. اما هنوز تکه ای از آن شعر را به خاطر دارم ... و چقدر دوستش دارم این شعر را ...

برو ای تُرک ، که ترک تو ستمگـر کـردم                      حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم

عهد و پیمان تو بـــــا ما و وفـــــا با دگران                    ساده دل من که قسم های تو بــــاور کردم

به خدا کـــــــافر اگر بود به رحم آمده بود                     زان همه ناله که من پیش تو کـــــافر کردم

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیـار                     گشتم آواره و ترک ســر و همســـــر کردم

زیر سر بالش دیباست تو را ، کی دانی ؟                    که من از خار و خس بـــــادیه بستر کردم

شهریــــــــارا به جفا کرد چو خاکم پامال                     آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 11:51 صبح روز سه شنبه 87 اردیبهشت 10


 

 دلبرا در این هجوم بی امان درد،دراین وادی حسرت،خاکستری از اتش عشقت مدفون است....به یاد می اوری پیمان نامه ام را که باخون جگر امضایش کردم؟به یاد می اوری تو شمشیر بر سرم نهادی و من سپر از دست انداختم تاازشیرین ضربتت فرهادت شدم وبنای عقلم را ویران کردم...وتوخود رندانه دل از دستم ربودی ومرا به زنجیر اسارتت کشیدی وچه شیرین است اسارت مجنون در آغوش لیلی...اما به یک باره زنجیر اسارت گشودی وسرگردان وادی عقلم کردی ودلم را به چنگال غم سپردی و گفتی بسوز که این سوختن سزای توست...بگذار تا شرح این فراق با نوای بی نوایی باز گویم تاجانم نسوزد از عطش دیدار ...

 

 * این بار او برایم نوشت ...

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 3:14 صبح روز دوشنبه 87 اردیبهشت 9


 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه ای جان من ! خطا اینجاست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند

فضای سینه ی حافظ هنوز پر صداست

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 10:54 عصر روز شنبه 87 اردیبهشت 7


 

راستی راستی یاس بوی مهربانی می دهد ها ... یکی می گفت ارغوانی اش محشر است ... راستش تا به حال یاس بو نکرده بودم ... دیروز آمد و گفت : برایت یاس آوردم ... چه عطر خوشی داشت ... بوی یاس تمام دلم را برداشت ... عطرش توی تمام رگ هایم جاری شد ... جاری شد و من مست شدم ... جاری شد و من دلتنگ شدم ... جاری شد و من بیتاب شدم ... و فاصله ی من تا یادآوری آن اتفاق ، همین مستی بود و دلتنگی و بیتابی ...

راستی یاس پر پر دیده ای ؟! ... یاس کبود ؟! ... یاس سوخته چطور ؟ ... دیده ای پهلوی یاس بشکند ؟ ... من نمی فهمم ... می شود به من بگویی پهلوی شکسته دردش بیش تر است یا دل شکسته ؟ ... من نمی فهمم ... در که آتش بگیرد ، یاس که پر پر بشود ، علی کمرش می شکند . نه؟ ...

مادر ، مقدس است ، عشق هم ... عشق مادر به فرزند که دیگر زبانزد است ... حالا اگر آن مادر ، فاطمه باشد و آن فرزند ، محسن ... آسمان هم قد خم می کند از این داغ  ...

دیگر قلمم یاری نمی کند ... بوی یاس می پیچد و چشمانم را تر می کند ... راستی راستی یاس بوی مهربانی می دهد ...

.

.

.

* ...

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 12:27 عصر روز جمعه 87 اردیبهشت 6

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >