سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
م . روستائی - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
م . روستائی - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :238272
بازدید امروز : 12
 RSS 

...

 

 

بیزارم  از این سه نقطه ها . راستش را که بخواهی ، دلم می گیرد از این سه نقطه ها. راست ترش را هم اگر بخواهی می ترسم از این سه نقطه ها ؛ وحشت دارم ازشان. از همه ی آن حرف هایی که توی دلشان دارند  . از همه ی آن حقیقت هایی که می دانم می دانند و می خواهند نگفته بخوانمشا ن . از سه نقطه های تو می ترسم ؛ همان سه نقطه هایی که توی نامه های ننوشته ات می گذاری و لای حرف های نگفته ات می چپانی .همان سه نقطه هایی که گاهی رفتنت را...  و گاهی بغضت را ... و گاهی  دلتنگی ات را ... و گاهی سکوت تلخت را برایم نقش می کنند ... یک «تر» دیگر اگر بگذاری کنار همان «راست» بالایی می گویم که هنوز زبان سه نقطه هایت را یاد نگرفته ام . نمی خواهم دروغ بگویم ؛ وحشت دارم از یاد گرفتنش ...

سه نقطه های خودم اما شیرین اند ... یعنی با سه نقطه های تو فرق دارند ...یعنی سه نقطه های من هیچ کدام از حرف های تو را نمی گویند ... هر چقدر که من سه نقطه های تو را نمی فهمم ، تو خوب زبان سه نقطه هایم را می دانی ... همین است که شیرینشان کرده برایم ... دلم می خواهد قلم که دست می گیرم ، روی کاغذ سه تا نقطه بگذارم روی یک خط راست ... یک طرفش تو باشی ، طرف دیگرش من ... دلم می خواهد لای حرف های نگفته ام و توی نامه های ننوشته ام  ، بگویم :

امضا : ...

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 3:7 صبح روز سه شنبه 86 اسفند 21


 

 

 

 

چقدر این کلمه ها بی رنگ شده اند برای من ... چقدر دلم را شکسته اند این کلمه ها ... چقدر من را تا انتهای خودم برده اند و رهایم کرده اند  این بی وجدان ها ... چه حرف های نگفته ای که برایشان زمزمه کردم و همه جا جار زدندش این نامرد ها ... چه روز هایی که صداقت مشق کردم و دروغ خواندند این کلمه ها ... چه فریادهایی که به امانت دادمشا ن و چه ناجوانمردانه سکوتش کردند ... چه بازی ها که ندارند این کلمه ها ...

چه کنم که نمی توانم رهایشان کنم ... چه کنم که دل کندن از این کلمه ها کار من نیست ... من نمی توانم از خودم دل بکنم ...

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 8:53 عصر روز دوشنبه 86 اسفند 20


 

 

 

 

نفسم تنگ می شود انگار ... بیش تر برای نفس کشیدن تقلا می کنم ... می خواهم نفس هایم را عمیق تر بکشم ... احساس خفگی می کنم ... روزهای شیرین زندگی ام دارند مرور می شوند  بی آنکه بخواهم . نکند این همان وداعی باشد که می گفت !! ... چیزی به گلویم چنگ انداخته که نمی دانم چیست . نکند این هم همان مرگ است !! ... صدای تو توی گوشم می پیچد . اَه ! ولم کن . بگذار فقط از خودم بنویسم . دیگر وقتی برای تو ندارم . اینجا هوا خیلی کم است ...  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 11:40 صبح روز دوشنبه 86 اسفند 20


پیشرفت علم و صنعت ... انسان می شود ابزاری برای رشد صنعت ، جای اینکه صنعت ابزاری باشد برای رشد او ...

پیشرفت علم و صنعت ... این وسط تنها چیزی که نادیده گرفته می شود ، انسانیت انسان است . انسان هم می شود چیزی شبیه ماشین ؛ تا می تواند کار می کند . از کار هم که بیفتد می اندازندش دور . تازه انسان از ماشین هم کمتر است ؛ چرا که اصلاً قابل بازیافت نیست ...

پیشرفت علم و صنعت ... حرکت ... سرعت ... انسان فقط باید بدود ... باید سبقت بگیرد ... بدون هدف ... بدون مقصد ... یک لحظه ایستادن و تفکر برابر است با زیر دست و پا ماندن ... برابر است با مرگ ...

پیشرفت علم و صنعت ... راحتی ... آسایش

پیشرفت علم و صنعت ... مرگ معنویت

می گفت ما آدم ها تا چیزی را داریم قدرش را نمی دانیم ... می گفت کشورهای اروپایی بعد از یک دوره زندگی سنتی زیر سایه ی دین ، نتیجه گرفتند که دین مانع پیشرفت است . دین را کنار گذاشتند و رفتند سراغ علم بدون دین ...نتیجه اش هم شد همان چیزهایی که شنیدید ... بعد از مدتی خودشان هم فهمیدند که علم به خودی خود هیچ ارزشی برای انسان به عنوان یک موجود زنده ی دارای روح ، یک موجود متعالی قائل نیست ... فیلم های چارلی چاپلین را مثال می زد . زبان گویای مردمی که از ماشینی شدن چیزی جز ابزار بودن نصیبشان نشده است . (نمونه اش هم همان قسمتی بود که لای چرخ دنده های یک کارخانه ی بزرگ گیر کرده بود ) ... دستشان آمد که نیازهایی فراتر از این ها دارند و تنها چیزی که به نیازهایشان به عنوان یک «انسان» توجه دارد ، دین است ... حالا هم دوباره دارند می آیند سراغ معنویت ... علم اگر چه آسایش می آورد برای انسان ، اما آرامش را فقط دین به بشر هدیه می کند ... می گفت آن ها رفتند و تجربه کردند و حالا هم در به در دارند دنبال معنویت می گردند ... می گفت ما هنوز به آنجا نرسیده ایم ؛ ولی دیر یا زود ما هم تجربه می کنیم ... می گفت کی ترسد از علم بدون دین ... از اینکه ما هم آسایش را به آرامش ترجیح دهیم ...



نویسنده : م . روستائی » ساعت 8:55 عصر روز شنبه 86 اسفند 18


باز باران با ترانه /با گهرهای فراوان/می خورد بر بام خانه/یادم آرد روز باران/ گردش یک روز دیرین / خوب و شیرین/ توی جنگل های گیلان / کودکی ده ساله بودم/ .../ شاد و خرم /نرم و نازک/ چست و چابک /با دو پای کودکانه/ می دویدم همچو اهو/ می پریدم از سر جو/ دور می گشتم ز خانه / می شنیدم از پرنده / از لب باد وزنده / داستان های نهانی / راز های زندگانی / ... / پیش چشم مرد فردا / زندگانی خواه تیره ، خواه روشن / هست زیبا / هست زیبا ...

 

همین قدرش یادم می آید . هر چه نباشد چندین سال می گذرد از آن روزی که این شعر را توی کتابمان خواندیم . نمی دانم چرا امروز مدام این شعر را زمزمه می کنم . به گمانم دلم هوای شمال کرده است ... همین است دیگر ... دلم تنگ شده ... یاد خانه ی پدربزرگ می افتم و سماور همیشه روشن عزیز ...یاد دور هم جمع شدن ها و گل گفتن ها و گل شنیدن ها ... یاد بعداز ظهر های گرمی که یواشکی از خانه می زدیم بیرون و دنبال سنجاقک های بیچاره می کردیم ...

یاد سفره ی هفت سین و گوش دادن به تیک تیک ثانیه ها ، و ناگهان صدای ترکیدن توپی از تلویزیون ، و بعد هم تبریک سال نو و اسکناس های نوی پدربزرگ . طعم عیدی های پدربزگ را هیچ وقت یادم نمی رود ... یاد تخم مرغ هایی می افتم که به خیال خودمان رنگشان می کردیم برای سفره ی هفت سین و خودمان شبیه تخم مرغ های رنگی می شدیم ... یادش بخیر آن سالی که دو تا از نوه ها را هم جزو هفت سین حساب کرده بودیم و به هر که می رسیدیم می گفتیم امسال سفره ی ما نه سین داشت ... یادش بخیر شب های عیدی که تا صبح از ذوق عیدی گرفتن خواب به چشممان نمی آمد ... بچه بودیم دیگر ...

دو سه سالی هست که طعم عیدهامان عوض شده ... پدربزرگ که رفت ، سماور همیشه روشن عزیز هم خاموش شد ... بچه ها بزرگ شدند ... دیگر کسی تا صبح ، انتظار عید را نمی کشد ... تازه می فهمم پدربزرگ برکت خانواده بود ...

نمی دانم امسال ، لحظه ی تحویل سال کنار خانواده هستم یا نه ... یاد این دوبیتی باباطاهر افتادم :

غریبی بس مرا دلگیر دارد            فلک بر گردنم زنجیــــر دارد

فلک از گردنم زنجیر بـــردار           که غربت خاک دامنگیر دارد



نویسنده : م . روستائی » ساعت 5:1 عصر روز پنج شنبه 86 اسفند 16

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >