سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
م . روستائی - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
م . روستائی - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :238260
بازدید امروز : 0
 RSS 

 

 می گفت: خوش به حالت ! ... چقدر راحت دل می کنی ...

چیزی نگفتم به او ؛ اما به تو گفتم . یادت هست ؟!...

یادت هست گفتم عادت نکرده ام دل ببندم ؟... عادت نکرده ام دلتنگ شوم ... عادت نکرده ام بیتاب باشم برای دیدار کسی ...

و تو چه ساده رو به من گفتی : این قدر مغروری که دلت هم به تو دروغ می گوید ...

راست گفتی ؛ اما ...

حالا کجایی که ببینی عادتم را شکسته ام ...

کجایی که ببینی دلم برایت بی قراری می کند ... بهانه ات را می گیرد ...

کجایی ببینی غم که توی صدایت می نشیند ، دلم آتش می گیرد ... بغض می کنم ...

کجایی که ببینی شکستم غرورم را ...

چه تلخی شیرینی دارد دلتنگی ...

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 2:24 عصر روز دوشنبه 87 فروردین 19


در جواب دعوت دوستان بزرگوار : وبلاگ آهستان و وبلاگ تا صبح انتظار

 

گاهی وقت ها حرف زدن چقدر سخت می شود  ... بگذارید همین اول بگویم که قلمم دارد می لرزد . دلم هم ... اما می نویسم تا رسالتی را که گفته بودم انجام داده باشم ... می نویسم تا سنگینی این درد ، کمر قلمم را بشکند ...می نویسم تا سکوت نکرده باشم ... تا بدانند هنوز این قدر بی غیرت نشده ایم که پا روی مقدساتمان بگذارند و ما ککمان هم نگزد ... برای شما می نویسم و می دانم باور می کنید که  این نهایت کاری است که می توانم انجام بدهم . حتی اگر خیلی ها با این بهانه که « ما فقط بلدیم حرف بزنیم » حتی از فریاد زدن هم شانه خالی می کنند ...  

چه بخوانمتان ؟!

پیامبرم ! عادت کرده ایم بزنند توی گوشمان تا به رگ مسلمانی مان بربخورد ... که تکانی بخوریم ...که دفاعی بکنیم ... که فریادی بزنیم ... تا یادمان بیاید که مسلمانیم ... که شیعه ایم ... که کسی تمام نگاهش به ماست . همین مایی که ادعای منتظر بودنش را داریم ...

فتنه سیلی محکمی بود توی گوشمان ... باید دردش را احساس کرده باشیم ، اگر غیرت داشته باشیم ...

یا مسیح ! نمی خواهم از پیروان دروغینت شکایت کنم ، چرا که این ها فرزندان همان هایی هستند که به خیال خودشان شما را بر صلیب کردند ، حالا آمده اند تا حقانیت محمد (ص) را بر صلیب کنند ... شک ندارم که آیین محمد(ص) ، آیین عشق است و خود او پیامبر عشق ... و شک ندارم این جماعت ، حرارت عشق را تاب نمی آورند و به خیال خودشان ، می توانند با نفس های مرده شان ، آتش این عشق را خاموش کنند ... و باز هم شک ندارم که شما با دم مسیحایی تان می توانید این دل های مرده را زنده کنید ؛ اما ... اما ما باید امتحان بشویم . که همه اش ادعا نباشیم ... که «مرد» مان از «نامرد» جدا افتد ...  

ای فرزند مریم (س) ! فتنه که برپا شد عده ای امدند و  گفتند بگذاریم این هایی که خدا هدایتشان نکرده ، هر غلطی که دوست دارند بکنند ( ببخشید اگر بی ادبی شد  ) ... اصلاً بیایند و هزاران فتنه برپاکنند . این ها می دانند آیین محمد (ص) آیین حق است . یک ضرب المثلی داریم که می گوید «به حرف گربه سیاه باران نمی آید » لابد این ها هم حرفشان همین است که می گویند آن ها هر کاری که دوست دارند بکنند  ... اما اگر کاری هم ازمان ساخته نباشد ، اگر هم نتوانیم!!!! فیلمی بسازیم نه برای تخریب دین و آیین ان ها ، که برای شناساندن آیین حقمان به ان ها ، نباید ساکت بنشینیم و تماشا کنیم . ناسلامتی وجدانی داریم که باید راحت باشد تا بتوانیم آرام سرمان را روی بالش بگذاریم ... اگر سکوت کنیم جواب وجدانمان را چه کسی می دهد ...

سرتان را درد نیاورم . مدت ها پیش کتابی خواندم از قلم یک کشیش که مسلمان شده بود . توی کتابش نوشته بود :

« در مورد مژده به امدن پیغمبر ما (ص) چهار نفر انجیل نویسان با هم اتفاق دارند و همه ی آن ها نوشته اند که عیسی (ع) به شاگردانش فرمود :« من به سوی پدرم و پدر شما و خدایم و خدای شما می روم . شما را مژده می دهم به پیغمبری که بعد از من می آید . نامش پارقلیط است »  ... یوحنا در باب 14(26) از انجیل خودش گفته است که عیسی(ع) فرمود :« پارقلیط همان کسی است که پدرم او را در آخر الزمان می فرستد و او همه چیز را به شما می اموزد »  بنابر این پارقلیط همان محمد(ص) و هم وست که همه چیز را از قرآن عظیم که خداوند به وی وحی نموده و دانش های اولین و آخرین در اوست و چیزی را در آن فروگذاری نکرده است ، به مردم آموخت . و پس از مسیح پیغمبر مرسلی جز ÷یامبر ما محمد (ص) به این اوصاف ظاهر نشده است و مراد از این مژده ی بزرگ ، اوست ...  و از همین مژده گفته ی یوحناست در باب 16(13) انجیل خویش که عیسی فرمود :« پارقلیط کسی است که پدرم بعد از من او را می فرستد و چیزی از خود نمی گوید بلکه به آنچه شنیده است سخن خواهد گفت و از امور آینده به شما خبر خواهدداد » . و این هم از اوصاف پیغمبر ما ، محمد (ص)، است به خبر های متواتر که جز افراد مخذول و مطرود از درگاه رحمت خداوند آن را انکار نخواهند کرد ...

یا مسیح ! شما خودتان مژده ی آمدن رسول ما(ص) را به پیروانتان داده اید . محمد(ص) رسول عشق است و قرآن کتاب نور ... اشکال از خود آن هاست که نرفته اند دنبال حقیقت ... و  به راستی خداوند دلهایی را که خالصانه به سویش بروند هدایت می کند ...

ببخشید اگر زیاد حرف زدم . دل که پر باشد و گوش شنوا پیدا کند ، همین می شود ...

راستی ! سلام ...

 

* دوستان بزرگوارم رو هم دعوت می کنم به نوشتن : وبلاگ عمواکبر ...  مختش ... برگ بید ...



نویسنده : م . روستائی » ساعت 1:26 صبح روز یکشنبه 87 فروردین 18


قلب ها که اجاره ای بشوند، زندگی گران می شود ... ما هم عادت کرده ایم قلب هامان را اجاره بدهیم . خیلی هم فرق نمی کند ؛ در قلبمان را باز گذاشته ایم که هر که پیش آمد ،‏خوش آمد ...امروز یکی ، فردا دیگری ... این قدر گیر کرده ایم توی این بازی که صاحبخانه ی اصلی را یادمان رفته ... اصلاً این بازی این قدر شیرین است که خیل  وقت ها نمی فهمیم این حریم حضرت دوست را ... این دل را ... به شیطان اجاره اش می دهیم ...

اما بعضی وقت ها و بعضی جاها دیگر این بازی ها سرش نمی شود ... یعنی می آید می نشیند توی دلت ، درش را هم می بندد و سر درش می نویسد «ورود غیر ممنوع !»

اینجور مواقع یک حس عجیبی داری ... تمام وجودت پر از ارامش می شود ... توی رگ هایت جای خون ، خدا جریان می یابد ...(خوش به حال آن هایی که تمام وجودشان خدایی است و تک تک لحظه هاشان اینچنین )

اینجور وقت هاست که احساس می کنی خدا دارد  یک جور خاص تری نگاهت میکند ... اینجور وقت هاست که قلبت مثل پرنده ی کوچکی که توی قفس گیر کرده ،‏مدام به سینه ات می کوبد ... قلبت تند تر می تپد ...داغ می شوی ... هر لحظه گمان می کنی که الآن است این سینه بشکافد و این دل رو به خدا اوج بگیرد ...اینجور وقت ها یک جور حزن لذت بخش ، یک جور حزن شیرین هم می آید و کنج دلت می نشیند ... شاید بشود اسمش را گذاشت عشق ... یک جور عشق لحظه ای ...

نیمه شب ها که وقت عشقبازی خداست با بنده های مؤمنش ، اگر خودت را آرام توی جمعشان جا کنی ، باریدن عشق روی قلبت را احساس می کنی ...(تجربه اش را نداشتم ، اما شک ندارم که اینطور است )...اصلاً نمازت اگر نماز باشد ، همه اش می شود عشق ... سجاده ات می شود سجاده ی عشق ... تکبیرت می شود تکبیر عشق ... قیامت می شود قیام عشق ... سجده ات می شود سجده ی عشق ...

بعضی جاها هم همین طورند . همین احساس را به آدم می دهند ... حرم امامی اگر راهت بدهند ... زیارت امزاده ای اگر بروی ... خانه ی خدا اگر ...

اینجور جاها عشق قسمت می کنند ... کربلای ایران هم همین طور است ... با راهیان نور اگر همراه شده باشی می فهمی چه می گویم ... شهدا دعوتت می کنند سر سفره شان که عشق است و خدا و عشق ... یک دقیقه قدم زدن روی آن خاک ، می ارزد به تمام دقیقه های عمرت که توی خیابان های شهر قدم زده ای ... همین جاست که حرفش را می فهمی وقتی می گوید :«عشق اینجا اوج پیدا می کند ... قطره اینجا کار دریا می کند ...» همین جاست که وقتی می خوانند «کجایید ای شهیدان خدایی ... » دلت آتش می گیرد ... همین جاست که اگر چند دقیقه ای روی خاک بنشینی ، می آید می نشیند توی دلت ، درش را هم می بندد و سر درش می نویسد «ورود غیر ممنوع!»



نویسنده : م . روستائی » ساعت 6:23 عصر روز دوشنبه 87 فروردین 12


 

 

«سوخته» می خواندم . یک قسمتی اش بدجوری دلم را سوزاند :«راه آسمان برای پیمودن است ... اگر نشدنی بود چرا عده ای شدند و من نشوم ؟ ... اگر نچشیدنی بود چرا عده ای چشیدند و من نچشم ؟... اگر ندیدنی بود چرا عده ای دیدند و من نبینم ؟... و اگر نرسیدنی بود چرا عده ای رسیدند و من نرسم ؟»!! به خودم نگاه می کنم ... به این غل و زنجیرهایی که پیچک وار دور خودم پیچیده ام و آسمان نگاهم را تاریک کرده ام ... به این قفسی که برای خودم ساخته ام از آرزوهای دراز ...به خودم فکر می کنم که نه پری برای پرواز گذاشته ام و نه دلی برای عاشق شدن ... به خودم که اسیر کلمات شده ام و میان بودن و نبودن و لای ماندن و رفتن گیر کرده ام ... به خودم که خودم را فراموش کرده ام و به هر «تو»یی که می رسم سراغ «من» را می گیرم ... به خودم فکر می کنم ککه مسحور بازی این روزگار شده ام و مات شطرنج این زندگی ... چه ترکیبات تکراری و نازیبایی !!! بس است دیگر ... تو را برای خدا بیا و برای یک بار هم که شده بی خیال چیدن این کلمه ها شو و دلت برای خودت بسوزد ... دلت برای دیوار های بلند دلت بسوزد ... برای امتداد نگاهی که به «هیچ» می رسد بسوزد ... برای آسمان چوبی دلت بسوزد ... دلت برای کویر تشنه ی دلت آب بشود ... دلت آتش بگیرد از این رقص زمستانی دلت ... آتش بگیرد از این نشدن ها ... نچشیدن ها ... ندیدن ها ... و نرسیدن ها .... «جوانمرد » می گفت :«راهی که به بهشت می رود نزدیک است . من به آن راه دور دست می روم . راهی که تنها به خدا می رسد » ... بیا و جوانمرد باش ای دل ... خودت اسیر زمین شده ای و الا ... راه آسمان برای پیمودن است ...

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 4:39 عصر روز شنبه 87 فروردین 3


خیلی وقت ها دلت می خواهد سکوت کنی ؛ یعنی اگر سکوت کنی رسالتت را بهتر انجام داده ای ؛همان رسالتی را می گویم که این خاک روی دوشت می گذارد ... شاید هم روی قلمت ...راستش را که بخواهی گاهی وقت ها راهی بجز سکوت نداری . الآن هم یکی از همان «گاهی وقت ها » است ... همان «گاهی وقت ها»یی که خیلی وقت ها مرا می ترساند ... وقتی چیزی ندیده ای ... و نشنیده ای ... و حس نکرده ای ...و نفهمیده ای جز عشق ، چه می توانی بگویی ؟!! ... عشق را فقط آن هایی می فهمند که عاقل آمدند و دیوانه بر گشتند ... مجنون شدند اینجا ... این خاک ، عجیب معجزه می کند عزیز ...  بار ها گفته ام . بگذار یک بار دیگر بگویم که من مرد حرف زدن از عشق نیستم ...

امّا ...

امّا اگر حرفی هم برای گفتن باشد ، دلم می خواهد از خاک باشد ... همین خاکی که آسمانی ات می کند ... که مجنونت می کند ... که شیدا می شوی اینجا ... که دلت را می کشد لای خودش ...به اینجاکه می رسی دلت «دلش» می خواهد بازی در بیاورد ... دلش می خواهد خودش را لای این خاک ها پنهان کند .می خواهد عشق بازی کند با این خاک ... اگر دیده ای می دانی و اگر ندیده ای نمی فهمی جاذبه ی این خاک را ... عجیب جاذبه دارد اینجا ... این قدر که نمی توانی کفش هایت را در نیاوری و عرض ادب نکنی ... نمی توانی خودت را روی خاک رها نکنی ... گوشت و پوست و خون شهدا لای همین خاک ها با دلت بازی می کند ... اینجا مشتت را که توی خاک می کنی ، عشق برمی داری از زمین ... همین است که مدام چادر خاکی ات را بو می کنی ... همین است که به اصرار چادرت را خاکی می کنی ... همین است که دلت می گیرد وقتی خاک روی چادرت نمی نشیند ... همین است که ... که ... بار گفتن باقی «که» ها را می گذارم روی دوش همین سه نقطه ها ...

راستی ! حواسم به دلت بود که همراهم کرده بودی ... دلت را می فرستم لای همین خاک ها ... دروغ نگفته باشم ... دلت را می فرستم بهشت ...

* دو هفته ای را باید بدون این چیزی که بهش می گویند کامپیوتر و بهش می گوییم رایانه سر کنم ... خیلی نمی شناسند اینجا را ... این را برای اویی نوشتم که شاید بشناسد ... که اگرآمد و نبود ... که اگر آمد و نشنید ... که اگر آمد و ندید ... حلال کند ...

**ما اگرمکتوب ننویسیم عیب ما مکن / در میان جمع مشتاقان قلم نامحرم است ... ازکافی نت به روز کردم . دیگه این کارو نمی کنم ...

*** ...

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 12:55 عصر روز چهارشنبه 86 اسفند 29

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >