سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
م . روستائی - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
م . روستائی - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :238273
بازدید امروز : 13
 RSS 

همیشه از خواندن شعر لذت می برم . (البته این را بگویم این چیزهایی که به اسم شعر سپید و موج نو و ... به خوردمان می دهند را به عنوان شعر قبول ندارم .) بین همه ی قالب های شعری هم غزل یک جور دیگری به دلم می نشیند . مخصوصاً اگر غزل حافظ باشد ...

گاهی فکر می کنم گفتن بسیاری از ناگفتنی ها فقط از شعر ساخته است و بس ... حس قشنگی دارد . شاید برای تو هم پیش آمده باشد ؛ این که با قافیه های یک شعر زندگی کنی . گاهی توی تکرار ردیف هایش گم بشوی . با هجاهای کوتاه و بلندش ، بالا و پایین بروی . لابه لای تشبیه ها و کنایه ها و استعاره هایش دنبال خودت بگردی ... آرامشی که توی زمزمه کردن شعر هست را با هیچ چیز عوض نمی کنم ...

شما را نمی دانم . من ولی دلم که می گیرد از آدم ها ، خسته که می شوم از دور و برم ، هوای «او» را که می کنم ، به شعر پناه می برم . گفتم که شعر برای من دنیای دیگری است . دنیایی به دور از دود و دم زندگی شهر ، خالی از هیاهوی آدم های تشنه ی سرعت و قدرت و تکنولوژی ...اَه ! بدم می آید از این واژه های نانجیب ... دنیای شعر برای من به پاکی و صداقت دنیای کودکی ام است . دنیای بازی های کودکانه توی کوچه های خاکی ...

درست یا غلط بودنش را نمی دانم . این یکی هم از همان چیزهایی است که بهش می گویند «کارِ دل» ... کار دل را هم که خودت بهتر می دانی ؛ با هیچ منطقی جور در نمی آید الّا خودش ...

قبلاً گفته بودم که به نویسنده ها حسودی ام می شود . حالا می خواهم اعتراف کنم که به شعرا هم حسودی ام می شود . حتی بیش تر از نویسنده ها ( کسی نیاید گیر بدهد جای حسودی بنویسم غبطه ها ... )

این هم یکی از همان ناگفتنی هایی که گفتم فقط از شعر برمی آید گفتنش ... آن هم شعر خواجه ی شیراز ...

شربتی از لب لعلش نـچشیدیـم و بـرفت       روی مـــه پـیـکر او سیـــر نـدیـدیـــــــم و بـرفت

گویی از صحبت مــا نیک به تنگ آمده بود       بــــار بـربـسـت و بـه گردش نرسیدیم و بـرفت

بس که ما فاتحه و حرز یمـــانی خواندیم        وز پی اش سوره ی اخـلاص دمـیـدیم و بـرفت

عشوه دادند که بر مــا گذری خواهد کرد       دیدی آخر که چه سان عشوه خریدیم و برفت ؟

شد چمـان در چمن حسن و لطافت لیکن       در گـلـستــان وصــالش نـچـمـیـدیــم و بــرفت

سر ز فرمــــان خطم گفت مکش تــا نروم       مـــا سر خویش ز خطش نـکـشـیـدیم و بـرفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم       کــــای دریغـــا به وداعش نـرسـیـدیم و بـرفت  

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 10:37 عصر روز دوشنبه 86 اسفند 13


 

 

نوشتن کاری ندارد ... دستت را می گذاری روی صفحه کلید و یکی یکی دکمه ها را فشار می دهی ... انقدر ساده است که حتی با چشم های بسته هم می توانی این کار را بکنی ... اما این که ازچه بنویسی و برای چه کسی بنویسی کار ساده ای نیست ... حیف است این قلم فقط و فقط برای خودت روی کاغذ بلغزد ... بی هدف نوشتن خیلی سخت نیست ؛ اما نوشته ها را هدفمند کردن کار هر کسی نیست ...  نگاه کردن خیلی ساده است ، اما عمیق نگاه کردن قصه اش فرق دارد . برای همین است که همیشه به نگاه نویسنده ها حسودی ام می شود . با همه چیز حرف می زنند .اصلاً دنیای اطرافشان با دنیای من و تو فرق دارد ...

 حرفم این نبود ها . می خواستم چیز دیگری بگویم که رسیدم به اینجا ... می خواستم از رسالت قلم بگویم ... می خواستم بگویم که این قلم نباید بی درد بماند . نباید ساکت بماند . خیانت کرده ای به قلم اگر فقط برای رضای خودت روی کاغذ برقصانی اش ...  خدا می داند  که رقص قلم روی کاغذ ، آن هم با موسیقی درد چقدر تماشایی می شود  ... البته این را هم بگویم که خیلی درد دارد بخواهی از درد بنویسی ها ؛ ولی اشکالی ندار د . تو از درد بنویس . تو از مرگ انسانیت بنویس . تو از وجدان خواب رفته ی آدم های بزرگ!! بنویس . بیا و فریاد های خفته در مشت های گره کرده را بنویس . بیا و نم چشم های کودک پاک کودکی را بنویس.بیا و ...

چه می گفتم ؟ رسالت قلم را می گفتم ...تو بیا و قلمت را فقط و فقط به خاطر «او» برقصان ... همان «او» یی که بهش می گویند دوست ... بهش می گویند معشوق ... بهش می گویند خدا ... آن وقت است که قلمت را هم می خرد ... این قلم نباید بی درد بماند ...

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 3:40 صبح روز چهارشنبه 86 اسفند 8


 

هنوز بر لب سرخ تو رد لبخند است           بخند چون که برای دلم  خوشایند است

چقدر جاذبه دارد نگاه گیرایت                   هنوز عکس نگاهت به قاب دل بند است

دلتنگم پدر ! ... دلم می خواهد لحظه لحظه ی این دلتنگی ها را تصویر کنم ؛ اما قلمم یاری نمی کند ... این روز ها دلم برای خودم تنگ می شود . این روز ها دلم برای لبخند تو تنگ می شود . نگفته بودم به تو که من همان لبخند توام؟ نگفته بودم دلت که می گیرد ، خنده ات که محو می شود ، من می میرم ؟ تو خودت که این ها را خوب می دانی . قصه ی دلتنگی من ، قصه ی دیروز و امروز نیست . این درد سال هاست که دیگر کهنه شده ...

حالا بگو با این همه دلتنگی چه کنم ؟ تو رفتی ... و من مانده ام ... و من گیر کرده ام ... و من دلم تنگ می شود ... و من گم می شوم ... این همه دل خستگی ... این همه بی تابی ... این همه بی قراری ... این همه که دروغ نیستند پدر ! ... می دانم ... می دانم که دیگر حتی سایه ی صداقت را هم توی چشم هایم نمی بینی . صداقت چشم های من خیلی وقت است که گم شده . از همان وقتی که بزرگ شدم . این بزرگ شدن هم قصه ی دیروز و امروز نیست ... کوچک که بودم ، خودت بودی که می گفتی چه دختر معصومی ؛ حالا ولی نیستی که ببینی این دختر معصوم کودکی ، نقش بازی می کند . برای او ... برای تو ... برای خودش ... باورت می شود ؟ من حتی برای خودم هم نقش بازی می کنم ...

اصلاً بیا بی خیال همه ی این حرف ها شویم . بیا و دوباره بخند . دست کم برای دل دختر کوچک بزرگ شده ات بخند ... بخند پدر ! ... بخند چون که برای دلم خوشایند است ...

 

* این روز ها دستم به نوشتن نمی رد . شاید هم دلم به نوشتن نمی رود . این قلم هم که انگار سر ناسازگاری دارد ؛ هر بار فقط چند ورق کاغذ خط خطی مچاله شده تحویل می دهد ...

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 10:53 عصر روز پنج شنبه 86 بهمن 25


 

 

لیلی گفت : چشمهایم جام عسل است شیرین ،
نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی ؟ شیرینی لیلی را ؟
مجنون چشمهایش را بست و گفت : هزار سال است عکسم ته جام شوکران است ،
تلخ ، تلخی مجنون را تاب می آوری ؟
لیلی گفت : لبخندم خرمای رسیده نخلستان است .
خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند . نمی خواهی خرما بچینی ؟
مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت : من خار را دوست تر دارم .
لیلی گفت : قلبم اسب سر کش عربی ست . بی سوار و بی افسار . عنانش را خدا بریده ،
این اسب را با خودت می بری ؟
مجنون هیچ نگفت . لیلی که نگاه کرد ، مجنون دیگر نبود ، تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن .
لیلی دست بر سینه اش گذاشت ، صدای تاختن می آمد.
اسب سر کش اما در سینه نبود

 

 

 

http://rbc.najva.ir/index.php?topic=578.0



نویسنده : م . روستائی » ساعت 5:12 عصر روز دوشنبه 86 بهمن 22


 

 

همیشه تا به تو می رسم کم می آورم  . تا می آیم از تو بنویسم ، جوهر توی گلوی خودکارم گیر می کند . خفه می شود ... نمی دانم چه داری توی آن چشم ها  که انگار قفلی می شود روی لب هایم . تمام پنجره های قلبم رو به تو باز می شوند . از جایی ، شایدانتهای قلبم ، صدایم م کنی ؛ اما تا دست دراز می کنم که در آغوشت بگیرم ، محو می شوی و من در جستجوی دوباره ی تو ، توی خودم گم می شوم . تمام ثانیه های عمرم در جست و جوی تو دقیقه می شوند و دقیقه های عمرم به یاد تو ساعت ... گفته بودم که روز های بدون تو را نمی خواهم؟ درد نبودنت  ... نه! چرا کفر می گویم ؟ ... درد نداشتنت بدجوری روی این دل سنگینی می کند ... بشکن این بغض را و خلاصم کن ... من برای این درد خیلی کوچکم . بگویم حقیر بهتر است ، نه ؟ ! «حقیر» ، عظمت کوچک بودنم را روشن تر می کند ...

حرف برای گفتن زیاد دارم . همیشه همینطور بوده است ؛اما تا اسم تو می آید ، حرف های نگفته ام سکوتی می شوند به عظمت روح بلند افلاکی ات ... راستی ! از خاک تا افلاک چقدر راه است ؟ می خواهم بدانم تا رسیدن به تو چقدر فاصله دارم ... هرچند می دانم این راه تا بی نهایت ادامه دارد . تا هر کجا که معشوق بخواهد ...

 

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 3:29 عصر روز یکشنبه 86 بهمن 21

<   <<   16   17   18   19      >