سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
م . روستائی - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
م . روستائی - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :238480
بازدید امروز : 12
 RSS 

 

کار هر روزش بود . می نشست و به انتهای جاده چشم می دوخت . مردم روستا می گفتند : از وقتی شوهرش رفته دیوانه شده ... خودش ولی می گفت خواب دیده است که می آید . از همین جاده هم می آید .  گاهی وقت ها بچه ها را دور خودش جمع می کرد و برایشان خوابش را تعریف می کرد :« آن درخت را می بینید ؟ ته همین جاده . از همانجا می آید ... برایم گل نرگس می آورد . دو شاخه گل نرگس .یکی برای خودش ، یکی هم برای من ... »

امروز جور دیگری بود  . یک شاخه گل نرگس گرفته بود دستش . بی تابی می کرد . می گفت خودش  دیشب این گل را به او داده . امروز هم می آید او را با خودش می برد . باز هم بچه ها را جمع کرده بود دورش . انتهای جاده را بهشان نشان می داد :« می بینید ؟ دارد صدایم می کند . خودش است . بالاخره آمد ... » ... آرام آرام می رفت سمت انتهای جاده .

مردم روستا می گفتند : شوهرش که رفت ، دیوانه شد ... یک روز هم خودش رفت و دیگر نیامد ... زن بیچاره دیوانه شده بود ...

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 1:8 صبح روز یکشنبه 86 بهمن 7


دوباره خواسته ام در تن غزل بدمم

تو را میان خودم از همان ازل بدمم

که روح باشی و این تن دوباره جان گیرد

زمین دوباره به دستاش آسمان گیرد

هزار و سیصد و اندی است شمس من شده ای

شبیه روح منی ، اینچنین به تن شده ای

هزار و سیصد و اندی است بی تو تنهایم

کجاست سقف تو تا زود بال بگشایم ؟

ببین تمام جهان تا تو شعر می خواند

ببین عزیز !بنان با تو شعر می خواند

به جز تو هیچ کسی نیست بال من باشد

 تمام روز و شب و ماه و سال من باشد

به روز بام دلم تا همیشه بنشیند

میان فکر و زبان و خیال من باشد

به جز تو هیچ کسی در مدار چشمم نیست

که شرق و غرب و جنوب و شمال من باشد

ببین معامله را ، سود می کنم از عشق

جهان برای تو باشد ، تو مال من ... باشد ؟

« م . خجسته »

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 2:34 عصر روز شنبه 86 بهمن 6


 

معتقدم که ما آدم ها برای عاشق شدن به دنیا آمده ایم ؛ اما نمی دانم چرا تا می آیی از عشق برایشان بگویی ، سرشان را تکان می دهند و جوری نگاهت می کنند که یعنی از تو انتظار نداشتیم . البته خیلی هاشان لطف می کنند و ازت می پرسند که از عشق مجازی می گویی یا حقیقی ؟ ... و وای به آن موقع که از عشق مجازی برایشان بگویی ، انگار آتش زده ای به تمام اعتقاداتشان . راهشان را می گیرند و می روند و تو را با سؤال های بی جوابت تنها می گذارند ... نمی دانم این جماعت ، عشق را چطور معنا می کنند ؟ ولی این را می دانم که هیچ خوش ندارند چیزی به اسم عشق مجازی را ببینند ؛ یعنی نمی خواهند باورش کنند … باشد ! قبول ! عشق ، فقط یکی است . اما کار هر کسی نیست رسیدن به آن . اینکه انتظار داشته باشیم یکدفعه بال دربیاوریم و برسیم به عشق حقیقی  … عشق مجازی یک راه میانبر است . میانبری که هم می تواند پرتت کند پایین و هم پروازت بدهد به آسمان . ( همین جا هم بگویم که این دوست داشتن های معمولی خودمان را به اسم عشق باور نکنیم . )

آدم خیلی وقت ها حرف هایی را از کسانی می شنود که انتظارش را ندارد . آدم هایی که همفکر و هم عقیده ی خودت هستند ، گاهی چیزهایی بهت می گویند که بدجوری دلت را می شکند . داشتم با یکی از دوستانم در مورد عشق ( عشق به خدا) صحبت می کردم ، کلی خوشش آمد و حرف های قشنگی هم زد ؛ اما تا از عشق مجازی گفتم ، گفت : تو هم ؟! تو دیگر چرا ؟! نکند داری زمینه سازی می کنی که … و چقدر متاسفم که بگویم نگاه خیلی ها به عشق مجازی اینگونه است … خیلی ها هم با یک جمله ی ـ« برو بابا دلت خوشه !!!» حتی زحمت فکر کردن به این چیزها را به خودشان نمی دهند . خودم هم نمی دانم کجا باید دنبال جواب بگردم … شما چه فکر می کنید ؟

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 4:14 عصر روز چهارشنبه 86 بهمن 3


تنها ...

ای دل ! فردا تجلّی کامل عشق را کربلا نشانمان می دهد ... فردا حسین ، عطشان به دیدار معشوق می رود ... نه   نه دل ! اشتباه نکن ! عطش حسین ، عطش آب نبود  که عطش وصل معشوق بود و بس ... گمان نکن حسین رفت تا ما برایشان مشکی بپوشیم و برای لب های تشنه شان اشک بریزیم . نه ! حسین رفت تا عاشقی را یادمان بدهد ... فردا زینب تمام هستی اش را نثار معشوق می کند ... و چه هستی ای بالاتر از حسین ... عباس را هم که خودت بهتر می دانی ...

ای دل ! فردا ، همه ی دریا ها در حسرت این عشق می سوزند ... و خورشید از شرم این عشق ، قطره قطره آب می شود ...

دل من ! تو خودت خوب می دانی که آن 72 عاشق از کدام باده اینچنین مست بودند که همه فریاد شده بودند : بهای وصل تو گر جان بود خریداریم ...

کربلا ، عجب عشقبازی ای ببیند فردا ... آسمان ، انتهای نگاه عجب عشاقی شود فردا ... و خدا ، عجب عاشقانی را بخرد فردا ...

دل من ! دوستی می گفت نمی داند حسین عاشق تر است یا زینب ؟ تو چه فکر می کنی ؟ اصلاً عشقشان در ذهن من و تو می گنجد که بخواهیم با هم قیاسشان کنیم ؟ ... یا نه ! مگر نه این است  که قدر عشق  را فقط معشوق می داند ؟ پس من و تو را چه به قیاس عشق حسین و زینب ؟

ای دل ! فردا را هیچ وقت فراموش نکن ... لا اقل تو که ادعا می کنی در حسرت عشق می سوزی ، فردا را هیچ وقت فراموش نکن ... فردا ، روز عشقبازی عاشقان است ... عاشقانی چون حسین و عباس و زینب ...



نویسنده : م . روستائی » ساعت 12:57 صبح روز جمعه 86 دی 28


تنها...

آه ای دل من ! چرا این روزها این قدر بی قراری می کنی؟ آخر این همه بی تابی چرا ؟ نکند تو هم ...

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

که نه خاطر تماشا ، نه هوای باغ دارد

نه ! من که تو را خوب می شناسم ... تو مرد این حرف ها نیستی ...

راستی دل من ! داستان مجنون را که شنیده ای . گمان نکنی مجنون یک افسانه است ها ...نه ! ... مجنون ، واقعی ترین داستان عشق است . مجنونی که سراپا لیلا بود و بس ...

دلکم ! داستان مجنون و فصّاد را یادت هست ؟ مجنونی که نگذاشت تیغ بر رگش آید تا از درد بیماری رها شود . آن رگ ها که از آنِ مجنون نبود ، در تمامشان لیلی جریان داشت ... آخر تو چه می دانی ؟ عاشق که شدی ، تمام وجودت برای معشوق می شود . قلبت با نفس های معشوق می زند . حاضری خودت فنا شوی و بقا را برای معشوقت بخری ... تو هم اگر اینگونه شدی می توانی مثل مجنون ادعا کنی که همه ، معشوق شده ای  : من خود ای فصّاد ، مجنون نیستم   /   هر چه هستم من نی ام ، لیلی استم ... چه کسی را تاب چنین ادعایی هست دل ؟ ... نگو دل ! ... نگو ! ...

از قضا مجنون ز تب شد نا توان                 فصد فرمودی طبیب مهربان

آمد آن فصّاد و پهلویش نشست               نشتری بگرفت و بازویش ببست

گفت مجنون با دو چشم خون چکان          بر کدامین رگ زنی تیغ ای فلان ؟

گفت این رگ ، گفت از لیلی پُر است         این رگم پر گوهر است و پر دُر است

تیغ بر لیلی کجا باشد روا ؟                     جان مجنون باد لیلی را فدا

گفت فصّاد آن رگ دیگر زنم                      جانت از رنج و عنا فارغ کنم

گفت آن هم جای لیلای من است            منزل آن سرو بالای من است

می گشایم گفت زآن دست دگر              گفت لیلی را در آن باشد مقر

در همی آنگه به آن فصّاد داد                   گفت اینک مزدت ای استاد راد

دارد اندر هر رگم لیلی مقام                  هر بُن مویم بود او را کُنام

من چه گویم رگ چه و پی چیست آن      سر چه و جان چیست مجنون کیست آن

من خود ای فصاد مجنون نیستم             هر چه هستم من نی ام لیلی استم

از تن من رگ چو بگشایی به تیغ             تیغ تو بر لیلی آید بی دریغ

گو تن من خسته و رنجور باد                  چشم بد از روی لیلی دور باد

گو بسوز از تاب و تب ای جان من           تب مبادا بر تن جانان من

گر من و صد همچو من گردد هلاک          چون که لیلی را بقا باشد چه باک ؟

ساختم من جان خود قربان او                جان صد مجنون فدای جان او

جان چه باشد تا توان بهر تو داد ؟           جان به قربان سگ کوی تو باد



نویسنده : م . روستائی » ساعت 8:20 عصر روز چهارشنبه 86 دی 26

<   <<   16   17   18   19      >