سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
م . روستائی - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
م . روستائی - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240290
بازدید امروز : 9
 RSS 

 

 

گاهی دلم بدجوری هوایش را می کند ...  نمی شناسمش اما عجیب آشناست برای من ... لبخند که می زند ، شوق غریبی می نشیند توی دلم ... یک مهربانی عجیبی دارد توی نگاهش که آرامم می کند ...

دلتنگ که می شوم ، می زنم بیرون از خانه ... سوار اتوبوس می شوم . به گلزار شهدا که می رسد پیاده می شوم ... اول از همه می روم سراغ شهدای گمنام . غربت اینجا دلتنگ ترم می کند ... بعد از آن هم شهید خرازی و شهید ردانی پور و شهید کاظمی ... مدام لحظه ی رسیدن به او را عقب می اندازم . اینطوری بیتاب تر می شوم ... و من چقدر طعم این بیتابی را دوست دارم ... درست بالای مزار شهید ردانی پور می نشینم . می نشینم و به تصویرش خیره می شوم ...

اینجا همه قرآن می خوانند ، من امّا موسیقی چشم های او را زمزمه می کنم . آیه های قرآن من ، سرود چشم های اوست ... هر بار که می بینمش می خواهم برایم عشق بخواهد اما ... می شنوم که می گوید برخیز ... که می گوید بایست ... اما نمی توانم ... شانه های من تاب تحمل این درد را ندارند ... من برای این درد خیلی کوچکم ...

خیلی وقت ها دلم که برای خودم تنگ می شود ، می آیم می نشینم کنارش ... شده است قرار بی قراری هایم ... باور کن هیچ جایی مثل اینجا عشق گیرت نمی آید ...

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 1:56 صبح روز سه شنبه 87 اردیبهشت 3


 

محمد اصفهانی دارد می خواند :

 

                      تنها ماندم ... تنها ماندم

تنها با دل بر جا ماندم                     چون آهی بر لب ها ماندم

راز خود به کس نگفتم                     مهرت را به دل نهفتم

با یادت شبی که خفتم                   چون غنچه سحر شکفتم

دل من ز غمت فغان برآرد                 دل تو ز دلم خبر ندارد

پس از این نخورم فریب چشمت        شرر نگهت اگر گذارد           

وصلت را زخدا خواهم                     از تو لطف و صفا خواهم                  

کز مهرت بنوازی جانم                     عمر من به غمت شد طی              

تو بی من ، من و غم تا کی             دردی هست نبود درمانم

نمی دانم چرا بی قرارم می کند ... راستش را که بخواهی این هم از آن نعمت های خوب خداست ... تنهایی را می گویم ... خیلی چیزها را توی تنهایی بهت می دهند ... خیلی حرف ها را توی تنهایی بهت می زنند ... تنها که باشی ، بیش تر حسش می کنی ... آشنایی عجیبی دارد تنهایی ...  

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 11:32 عصر روز یکشنبه 87 اردیبهشت 1


ما چون دو دریچه روبروی هم

آگاه ز هر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

عمر آینه ی بهشت اما آه

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته است

 زیرا یکی از دریچه ها بسته است

نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر ...

.

.

.

که هر چه کرد او کرد  



نویسنده : م . روستائی » ساعت 3:16 صبح روز یکشنبه 87 اردیبهشت 1


 

 

گاهی وقت ها غم که می آید کنج دلت جا خوش می کند ...  دلت که میگیرد ... بغض که می کنی ... از زمین و زمان شاکی می شوی ...زندگی به چشمت سیاه می شود... اینجور وقت ها صدایت می کند . می خواهد غم هایت را با او قسمت کنی ، اما تو محکم گوشت را گرفته ای تا صدای هیچ کس را نشنوی ...

گاهی وقت ها خوشمان می آید به غصه عادت کنیم ... اصلاً فکر می کنیم زندگیمان بدون غم یک چیزی کم دارد ... فکر می کنیم همه ی آن ها که از شاد بودن و لذت بردن می گویند ، حرف مفت می زنند ... به گمان خودمان ،طرف از آن مرفه های بی درد است که تا به حال نه داغ دیده ، نه غم توی دلش نشسته ...

خیلی وقت ها فکر می کنیم هیچ کس حرفمان را نمی فهمد . غممان توی غم ها از همه سر است ... خدا بیامرزد کسی را که گفت :هر دری را باز کنی ، دودی بیرون می آید ...

خیلی وقت ها زیبایی هایی زندگی را نمی بینیم . غریبه که نیستی ، خدا را نمی بینیم . و الّا از همه ی داده هایش لذت می بردیم . حتی اگر غم باشد ...مگر نه این که زیباست و جز زیبایی نمی دهد؟ ...

شما را نمی دانم ، ولی من از امروز می خواهم جای هوا، خدا تنفس کنم ... جای غصه ، خدا را بنشانم توی دلم ... اصلاً می خواهم با غم هایش شادی کنم ... اصلاً تر می خواهم برای یک روز هم که شده به خدا ایمان بیاورم ...

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 12:39 عصر روز شنبه 87 فروردین 31


 

 

نمی دانم چه دارد توی چشم هایش که هر وقت می خواهم ازش بپرسم مانعم می شود ... این بار اما بی اعتنا به حرف چشم هایش می روم می نشینم روبرویش و به خودم می گویم تا همه ی سوال هایم را نپرسیدم بلند نمی شوم ...

می گوید هفت سال و نه ماه و سه روز اسیر بوده ... با خودم حساب می کنم هفت سال می شود هشتاد و چهار ماه ... نه ماه هم آن طرف ، روی هم می شود نود و سه ماه ... یعنی دو هزار و هفتصد و نود و سه روز ... یعنی تر شصت و هفت هزار و سی و دو ساعت ... اسیر که باشی ، هر ثانیه قد یک سال طول می کشد ؛ پس به حساب ان ها باید بشود دویست و چهل و یک میلیون و سیصد و پانزده هزار و دویست سال ... بیخود نیست این قدر پیر و شکسته شده ...

می گوید توی فاو اسیر شده ... مجروح بوده ... بعد از شش ماه می برندش اردوگاه ... جای دست بند و پابندش را نشانم می دهد ... می پرسم چرا ؟! ... می گوید می خواستند اعتراف بگیرند ... می پرسم می دانستید و نمی گفتید ؟ ... سرش را تکان می دهد که یعنی بله ... دوباره می پرسم چرا ؟! ... نگاهم می کند و می خندد ... می خندد ، ولی اشک را توی چشم هایش می بینم ، درد را هم ... همین طور خیره می شوم به چشم هایش ... انقدر نگاهش می کنم تا تصویر چشم هایش تار می شود ... حالا دیگر ریزش شرم را روی گونه هایم حس می کنم ...  

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 1:9 عصر روز پنج شنبه 87 فروردین 29

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >