همیشه از خواندن شعر لذت می برم . (البته این را بگویم این چیزهایی که به اسم شعر سپید و موج نو و ... به خوردمان می دهند را به عنوان شعر قبول ندارم .) بین همه ی قالب های شعری هم غزل یک جور دیگری به دلم می نشیند . مخصوصاً اگر غزل حافظ باشد ...
گاهی فکر می کنم گفتن بسیاری از ناگفتنی ها فقط از شعر ساخته است و بس ... حس قشنگی دارد . شاید برای تو هم پیش آمده باشد ؛ این که با قافیه های یک شعر زندگی کنی . گاهی توی تکرار ردیف هایش گم بشوی . با هجاهای کوتاه و بلندش ، بالا و پایین بروی . لابه لای تشبیه ها و کنایه ها و استعاره هایش دنبال خودت بگردی ... آرامشی که توی زمزمه کردن شعر هست را با هیچ چیز عوض نمی کنم ...
شما را نمی دانم . من ولی دلم که می گیرد از آدم ها ، خسته که می شوم از دور و برم ، هوای «او» را که می کنم ، به شعر پناه می برم . گفتم که شعر برای من دنیای دیگری است . دنیایی به دور از دود و دم زندگی شهر ، خالی از هیاهوی آدم های تشنه ی سرعت و قدرت و تکنولوژی ...اَه ! بدم می آید از این واژه های نانجیب ... دنیای شعر برای من به پاکی و صداقت دنیای کودکی ام است . دنیای بازی های کودکانه توی کوچه های خاکی ...
درست یا غلط بودنش را نمی دانم . این یکی هم از همان چیزهایی است که بهش می گویند «کارِ دل» ... کار دل را هم که خودت بهتر می دانی ؛ با هیچ منطقی جور در نمی آید الّا خودش ...
قبلاً گفته بودم که به نویسنده ها حسودی ام می شود . حالا می خواهم اعتراف کنم که به شعرا هم حسودی ام می شود . حتی بیش تر از نویسنده ها ( کسی نیاید گیر بدهد جای حسودی بنویسم غبطه ها ... )
این هم یکی از همان ناگفتنی هایی که گفتم فقط از شعر برمی آید گفتنش ... آن هم شعر خواجه ی شیراز ...
شربتی از لب لعلش نـچشیدیـم و بـرفت روی مـــه پـیـکر او سیـــر نـدیـدیـــــــم و بـرفت
گویی از صحبت مــا نیک به تنگ آمده بود بــــار بـربـسـت و بـه گردش نرسیدیم و بـرفت
بس که ما فاتحه و حرز یمـــانی خواندیم وز پی اش سوره ی اخـلاص دمـیـدیم و بـرفت
عشوه دادند که بر مــا گذری خواهد کرد دیدی آخر که چه سان عشوه خریدیم و برفت ؟
شد چمـان در چمن حسن و لطافت لیکن در گـلـستــان وصــالش نـچـمـیـدیــم و بــرفت
سر ز فرمــــان خطم گفت مکش تــا نروم مـــا سر خویش ز خطش نـکـشـیـدیم و بـرفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم کــــای دریغـــا به وداعش نـرسـیـدیم و بـرفت